.....................
.....................
#متنی#از#زندگیه#خودم
.
یادم است ..یک عروسک داشتم
اسمش *گوگولی* بود :) او تنها دوست من بود
همه ی افراد خانواده اورا به همین اسم صدا میکردند
برایش قصه میگفتم و.. *نگرانش* میشدم
مانند مادرم برای مشغله زیاد دو ساعت و نیم بعد از تموم شدن کلاسش دنبالش نمیرفتم
من مثل پدرم همیشه در سفر نبودم
و بر عکس خواهرم همیشه حوصله اش را داشتم
من بر عکس مامان قصه گفتن بلد بودم و بر عکس
داییم به قول هایم عمل میکردم
من مانند عمو و عمه نبودم که تنها در عروسی ها مرا ببیند من برعکس پدربزرگم عصبانی نبودم
من هرگز اشک اون رو در نیوردم و هرگز سرش داد نزدم..من هر روز بعد مدرسه به اتفاقاتی که برایش افتاده بود گوش میدادم ..من..هرگز..
تنهایش نگذاشتم
امروز ..10 سال است..که از عمر ان عروسک و من میگذرد
اما..نمیدانم چرا..او بر عکس من..
همیشه لبخند میزند
بر عکس من..
عاشق رنگ سیاه و تاریکی و تنهایی نیست
10 سال گذشت و من..
هنوز نفهمیده ام که چرا او بر عکس من...
خوشبخت است !
و من..هنوز نفهمیدم..
_مهسای_
#متنی#از#زندگیه#خودم
.
یادم است ..یک عروسک داشتم
اسمش *گوگولی* بود :) او تنها دوست من بود
همه ی افراد خانواده اورا به همین اسم صدا میکردند
برایش قصه میگفتم و.. *نگرانش* میشدم
مانند مادرم برای مشغله زیاد دو ساعت و نیم بعد از تموم شدن کلاسش دنبالش نمیرفتم
من مثل پدرم همیشه در سفر نبودم
و بر عکس خواهرم همیشه حوصله اش را داشتم
من بر عکس مامان قصه گفتن بلد بودم و بر عکس
داییم به قول هایم عمل میکردم
من مانند عمو و عمه نبودم که تنها در عروسی ها مرا ببیند من برعکس پدربزرگم عصبانی نبودم
من هرگز اشک اون رو در نیوردم و هرگز سرش داد نزدم..من هر روز بعد مدرسه به اتفاقاتی که برایش افتاده بود گوش میدادم ..من..هرگز..
تنهایش نگذاشتم
امروز ..10 سال است..که از عمر ان عروسک و من میگذرد
اما..نمیدانم چرا..او بر عکس من..
همیشه لبخند میزند
بر عکس من..
عاشق رنگ سیاه و تاریکی و تنهایی نیست
10 سال گذشت و من..
هنوز نفهمیده ام که چرا او بر عکس من...
خوشبخت است !
و من..هنوز نفهمیدم..
_مهسای_
۱.۱k
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.