شرمنده دیشب نبودم که ادامشو بزارم دلیلیم نداره که چون شما
شرمنده دیشب نبودم که ادامشو بزارم دلیلیم نداره که چون شما از رمانه خوشتون امده دیر به دیر بزارم
گوشیمو برداشتم و وارد لیست مخاطبین شدم
خب به بابا زنگ بزنم ؟ نوید هم بد نیست اما بهتره اول به علی زنگ بزنم خیر سرم علی داداش بزرگست ، چیکار کنم ؟ به فاطمه یا مامان ، به کدوم زنگ بزنم ؟ به پیل پیکر زنگ بزنم ؟ به این پسره چه ربطی داره ؟به کی بگم ؟ خداجون چیکارکنم من خودمو برای این لحظه آماده نکرده بودم . بهترین کار اینه که امروز رو بی خیال بشم با آرامش بشینم و به کارم برسم ، فیلم ببینم چندتا رمان بخونم یه خورده وب گردی کنم و یه غذای خوشمزه درست کنم بعد هم فردا به قضیه باغ برسم . همین درسته ...
صبح با استرس از خواب بیدار شدم و نشستم روی تختم
_امروز روز سرنوشته ، مگه نه؟
بعد از صبحانه تو سالن روی زمین نشستم (ساعت 11 صبح بود) به برگه ای که جلوم بود نگاه کردم
_ دلم می خواد اول خودم ببینم اون گنج چیه .... خب بهترین کار اینه که خودم برم زمینو بکنم اما سخته ، پس .. بهترین کار اینه که به یه نفر زنگ بزنم و این یه نفر رو چجوری انتخاب کنم ؟
دوباره کاغذ رو برداشتم و نگاهش کردم ، چرا این کاغذ رو آوردم ؟
ناخود آگاه شروع کردم به نوشتن اسامی مورد اعتمادم
بابا ، اگه به بابا نگم به کی بگم؟ - مامان هم که اوجب واجباته ، والا - علی داداش بزرگمه خیر سرم - نوید ، خب هر چی باشه بین داداشا باهاش صمیمی تر هستم - فاطمه ، مگه میشه به دوست جون جونیم نگم ؟ تازه زن نوید هم هست ، مادر برادر زادم هم میشه ، وای چقدر دلیل برای وجودش هست فکر کنم نفر اول باید فاطمه می شد - پریماه ، غلط می کنم به اون بگم می زنم تو دهن خودما !!پس پریماه حذفه اصن سر پیازه یا ته پیاز؟
کاغذ رو گذاشتم جلوی خودم و می خواستم شروع کنم به جدا کردن اسمها و قرعه کشی که ناگهان دستم نوشت " محمد " . چه ربطی بهش داره ؟ حذفش می کنم . ناگهان از اون ته مه های مغزم یا قلبم نمی دونم کدوم یکی یه نفر گفت عمرا اسمش در بیاد ، بی خیال شدم و محمد رو هم وارد قرعه کشی کردم
کاغذ هایی که درون هر کدومشون اسم یک نفر بود و خوب مچاله کرده بودم و درون یک نایلون ریختم وتکون دادم و در آخر با چشم های بسته یکی رو برداشتم ، یک دقیقه به کاغذ نگاه کردم هر چی شد باداباد دیگه نباید بزنم زیرش و همون میشه فرد مورد نظرم ، کاغذ رو باز کردم
_چه مسخره ، تبانی شده آقا ، یکی تقلب کرده
قرعه برنده رو انداختم کنار ، عمرا بهش زنگ بزنم ، دوباره به اسمش نگاه کردم چه غلطا کی خواست زنگ بزنه !
گوشیمو برداشتم و چون می دونستم چه آدم متزلزلی هستم بلافاصله به برنده زنگ زدم
_سلام سحر خانوم
نباید زنگ می زدم ، لعنت به من
_ سلام آقای پیل پیکر ، کاری داشتم باهاتون
_ حالت خوبه ؟ مشکلی پیش اومده ؟
سریع گفتم
_نه مشکلی پیش نیومده .... بازدمم رو با فشار فرستادم بیرون ... چرا یه مشکلی پیش اومده
بلافاصله با صدایی نگران گفت
_چی شده ؟ کی مزاحمت شده ؟ حالت خوبه سحر؟
_ نه نگران نشید ، من خوبم فقط می خوام ببینمتون
_ باشه فقط اگه کار مهمی نیست صبر کن تا من بعد از کارم بیام آخه الان نور نیستم
_باشه فقط کی می تونین بیاین باغ ؟
_ تا ساعت 3 اونجام
_ باشه پس منتظرتون هستم
_ مواظب خودت ، خداحافظ
_خداحافظ
تماسو و قطع کردم و زدم تو سر خودم
_چرا بهش زنگ زدم ، نباید زنگ می زدم
...............
ساعت دو آقا سید صدام کرد و گفت که محمد اومده ، من هم سریع لباس پوشیدم و رفتم دم در.
پیل پیکر به در تکیه داده بود و به جاده کوچیک بین باغ ها نگاه می کرد ، بچم چه مردی شده برا خودش ، کت و شلوار مشکی تنش بود و من هلاکش شده بودم
_سلام
تکیشو از در برداشت و برگشت سمت من
_سلام سحر چی شده ؟
استرس داشتم
_ببخشید مزاحم شدم
_این چه حرفیه ، چیکارم داشتی؟
_ راستش بابت اون قضیه ای که دیروز بهتون گفتم
_خب
_راستش من ... زدم زیر گریه ... من گنجو پیدا کردم
چند لحظه ساکت نگاهم کرد و بعد با لبخند گفت
_حالا چرا گریه می کنی؟
بین گریه خندیدم
_نمی دونم والا
_ شوکه نشدین ؟
مثل اینکه به خودش اومد
_حواسم پرت شد ، اتفاقا خیلی کنجکاوم ببینم گنج چیه بیا بریم
از کنارم رد شد و رفت درون باغ ، با تعجب نگاهش کردم قیافش اصلا نشون نمی داد که کنجکاوه ، انگار منتظر عکس العمل من بود
رفتم تو خونه و گنج یابو برداشتم تا نقطه دقیق رو به محمد نشون بدم همزمان به سید هم گفتم که با بیل بیاد کنار ما . بالاخره رسیدیم به نقطه مورد نظر
پیل پیکر _ اینجاست؟
_بله
_خب شروع کنیم به کندن دیگه
_ می دونید عمقش چقدره ؟
_نه از کجا بدونم
_عمقش دو متر و نیمه
_از کجا فهمیدی؟
به لپ تاپ اشاره کردم
_نرم افزار عمق رو نشون داده
دستشو زد به کمرش
_عمقش زیاده
_دقیقا
_ باید کجا رو بکنی
گوشیمو برداشتم و وارد لیست مخاطبین شدم
خب به بابا زنگ بزنم ؟ نوید هم بد نیست اما بهتره اول به علی زنگ بزنم خیر سرم علی داداش بزرگست ، چیکار کنم ؟ به فاطمه یا مامان ، به کدوم زنگ بزنم ؟ به پیل پیکر زنگ بزنم ؟ به این پسره چه ربطی داره ؟به کی بگم ؟ خداجون چیکارکنم من خودمو برای این لحظه آماده نکرده بودم . بهترین کار اینه که امروز رو بی خیال بشم با آرامش بشینم و به کارم برسم ، فیلم ببینم چندتا رمان بخونم یه خورده وب گردی کنم و یه غذای خوشمزه درست کنم بعد هم فردا به قضیه باغ برسم . همین درسته ...
صبح با استرس از خواب بیدار شدم و نشستم روی تختم
_امروز روز سرنوشته ، مگه نه؟
بعد از صبحانه تو سالن روی زمین نشستم (ساعت 11 صبح بود) به برگه ای که جلوم بود نگاه کردم
_ دلم می خواد اول خودم ببینم اون گنج چیه .... خب بهترین کار اینه که خودم برم زمینو بکنم اما سخته ، پس .. بهترین کار اینه که به یه نفر زنگ بزنم و این یه نفر رو چجوری انتخاب کنم ؟
دوباره کاغذ رو برداشتم و نگاهش کردم ، چرا این کاغذ رو آوردم ؟
ناخود آگاه شروع کردم به نوشتن اسامی مورد اعتمادم
بابا ، اگه به بابا نگم به کی بگم؟ - مامان هم که اوجب واجباته ، والا - علی داداش بزرگمه خیر سرم - نوید ، خب هر چی باشه بین داداشا باهاش صمیمی تر هستم - فاطمه ، مگه میشه به دوست جون جونیم نگم ؟ تازه زن نوید هم هست ، مادر برادر زادم هم میشه ، وای چقدر دلیل برای وجودش هست فکر کنم نفر اول باید فاطمه می شد - پریماه ، غلط می کنم به اون بگم می زنم تو دهن خودما !!پس پریماه حذفه اصن سر پیازه یا ته پیاز؟
کاغذ رو گذاشتم جلوی خودم و می خواستم شروع کنم به جدا کردن اسمها و قرعه کشی که ناگهان دستم نوشت " محمد " . چه ربطی بهش داره ؟ حذفش می کنم . ناگهان از اون ته مه های مغزم یا قلبم نمی دونم کدوم یکی یه نفر گفت عمرا اسمش در بیاد ، بی خیال شدم و محمد رو هم وارد قرعه کشی کردم
کاغذ هایی که درون هر کدومشون اسم یک نفر بود و خوب مچاله کرده بودم و درون یک نایلون ریختم وتکون دادم و در آخر با چشم های بسته یکی رو برداشتم ، یک دقیقه به کاغذ نگاه کردم هر چی شد باداباد دیگه نباید بزنم زیرش و همون میشه فرد مورد نظرم ، کاغذ رو باز کردم
_چه مسخره ، تبانی شده آقا ، یکی تقلب کرده
قرعه برنده رو انداختم کنار ، عمرا بهش زنگ بزنم ، دوباره به اسمش نگاه کردم چه غلطا کی خواست زنگ بزنه !
گوشیمو برداشتم و چون می دونستم چه آدم متزلزلی هستم بلافاصله به برنده زنگ زدم
_سلام سحر خانوم
نباید زنگ می زدم ، لعنت به من
_ سلام آقای پیل پیکر ، کاری داشتم باهاتون
_ حالت خوبه ؟ مشکلی پیش اومده ؟
سریع گفتم
_نه مشکلی پیش نیومده .... بازدمم رو با فشار فرستادم بیرون ... چرا یه مشکلی پیش اومده
بلافاصله با صدایی نگران گفت
_چی شده ؟ کی مزاحمت شده ؟ حالت خوبه سحر؟
_ نه نگران نشید ، من خوبم فقط می خوام ببینمتون
_ باشه فقط اگه کار مهمی نیست صبر کن تا من بعد از کارم بیام آخه الان نور نیستم
_باشه فقط کی می تونین بیاین باغ ؟
_ تا ساعت 3 اونجام
_ باشه پس منتظرتون هستم
_ مواظب خودت ، خداحافظ
_خداحافظ
تماسو و قطع کردم و زدم تو سر خودم
_چرا بهش زنگ زدم ، نباید زنگ می زدم
...............
ساعت دو آقا سید صدام کرد و گفت که محمد اومده ، من هم سریع لباس پوشیدم و رفتم دم در.
پیل پیکر به در تکیه داده بود و به جاده کوچیک بین باغ ها نگاه می کرد ، بچم چه مردی شده برا خودش ، کت و شلوار مشکی تنش بود و من هلاکش شده بودم
_سلام
تکیشو از در برداشت و برگشت سمت من
_سلام سحر چی شده ؟
استرس داشتم
_ببخشید مزاحم شدم
_این چه حرفیه ، چیکارم داشتی؟
_ راستش بابت اون قضیه ای که دیروز بهتون گفتم
_خب
_راستش من ... زدم زیر گریه ... من گنجو پیدا کردم
چند لحظه ساکت نگاهم کرد و بعد با لبخند گفت
_حالا چرا گریه می کنی؟
بین گریه خندیدم
_نمی دونم والا
_ شوکه نشدین ؟
مثل اینکه به خودش اومد
_حواسم پرت شد ، اتفاقا خیلی کنجکاوم ببینم گنج چیه بیا بریم
از کنارم رد شد و رفت درون باغ ، با تعجب نگاهش کردم قیافش اصلا نشون نمی داد که کنجکاوه ، انگار منتظر عکس العمل من بود
رفتم تو خونه و گنج یابو برداشتم تا نقطه دقیق رو به محمد نشون بدم همزمان به سید هم گفتم که با بیل بیاد کنار ما . بالاخره رسیدیم به نقطه مورد نظر
پیل پیکر _ اینجاست؟
_بله
_خب شروع کنیم به کندن دیگه
_ می دونید عمقش چقدره ؟
_نه از کجا بدونم
_عمقش دو متر و نیمه
_از کجا فهمیدی؟
به لپ تاپ اشاره کردم
_نرم افزار عمق رو نشون داده
دستشو زد به کمرش
_عمقش زیاده
_دقیقا
_ باید کجا رو بکنی
۴۱۲.۳k
۱۹ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.