Vampire and human love Part 9
ولی خدایی خوشگل شدم...یه لباس کوتاه سفید و یه مدل موی خوشگلو پیچیده... بماند ک چقد درد گرفت(عکساشونو گذاشتم) خیلی ناز شده بودم.. ساعت 5:40 دیقه بود تصمیم گرفتم برم بیرون و یکم هوا بخورم.. وقتی داشتم میومدم پایین همه زل زدن بهم...مامانو بابامم اومده بودن.. تعظیمی کردمو رفتم سمتشون
کانگ هی«دخترم چقدر خوشگل شدی... ممنونم میچا بابت زحماتت
میچا«خواهش میکنم عزیزم...دخترت خوشگله و همه چیز بهش میاد
لیا«عه وا خوشگله اومده...
لبخندی از روی تنفر کردم
ا.ت«با اجازتون منو لیا بریم
پ.ن«لیا خاهر ناتنی ا.ت اس و از قبل از هم تنفر داشتن»
دستشو محکم کشیدمو رفتیم توی باغ
لیا«میدونی... کاشکی تو بمیری.. اونموقع من میتونم با کوک ازدواج کنم
ا.ت«اولا کوک نه پرنس جونگکوک... دوما خوابشو ببینی دختره عوضی
لیا«میبینیم کوک کدوممونو انتخاب میکنه
ا.ت«ببین لیا نرو رو مخم! همینجوریشم اضافه ای
لیا«همونجور که لیو مرد توام میمیری!
ینی چی؟ این حرفش ینی چی؟ سعی کردم ذهنشو بخونم ولی نتونستم...
لیا«کوچولو نمیتونی ذهن منو بخونی زور نزن
ا.ت«تو کی هستی؟
لیا«کسی که کابوسای شبتو درست میکنه...
با مشت محکم زد به شکمم ک از درد جیغ گرفته ای کشیدم... این انقد قویه؟ یهو یه صدایی تو گوشم اومد«دشمنت برگشته!
اینا ینی چی؟ خیلی سعی کردم گریه نکنم ولی واقعا درد داشت... دستامو گذاشتم روی چشمم و سعی کردم اشکام آرایشمو خراب نکنه... یهو یه دستمال چشمامو پاک کرد... آروم بالا رو نگاه کردم کبا کوک روبرو شدم.. لبخند کوچیکی زدم... دستمالو گرفتمو اشکامو پاک کردم
کوک«پاشو همه دنبالتن.. یکم دیگ مهمونا میرسن
دستشو به سمتم دراز کرد و با کمکش بلند شدم... چقد دستای گرمو نرمی داشت!
به کمکش رفتم ولی از شدت دل درد آی کوچیکی گفتم...
کوک«چیه؟
ا.ت«ه.. هیچی... آروم دلمو گرفتمو رفتیم سمت سالن..دستمو انداختم و دوباره تعظیمی کردم
میچا«چقدر بهم میاید...
لیا«مطمئنید؟ از کجا معلوم دروغین نیست؟
میچا«یعنی چی؟
لیا«اگه عشقشون واقعی باشه الان باید همو ببوسن... بنظرم اینجوری ثابت میشه نه؟
میچا«به ما ثابت شده.. ولی به امتحانش میارزه... خوب موافقید؟
ا.ت«چ.. چی؟
کوک«باشه...
با چشمای گرد شده به کوکی نگا میکردم ک داشت میومد سمتم... بی حرکت وایساده بودم ک لبای گرمش به لبام برخورد کرد.. چه نرم و لطیف! به اجبار همراهی کردم.. بعد از چند ثانیه جدا شدیم ک با قیافه حیرت زده لیا مواجه شدم... اما بقیه با آرامش و لبخند نگامون میکردن
میچا«پسرم مردی شده برای خودش... خوب خوب ذوق بسه مهمونا دارن میان... زوج امروز میشه مهمان نوازی کنید؟
لبخندی زدمو بازوی کوک رو گرفتم و به سمت در ورودی راه افتادیم
ا.ت«اون چه کاری بود؟
کوک«خودتم همراهیم کردی
ا.ت«از سر اجبار بود
کوک «و دستم؟
ا.ت«همون....
کانگ هی«دخترم چقدر خوشگل شدی... ممنونم میچا بابت زحماتت
میچا«خواهش میکنم عزیزم...دخترت خوشگله و همه چیز بهش میاد
لیا«عه وا خوشگله اومده...
لبخندی از روی تنفر کردم
ا.ت«با اجازتون منو لیا بریم
پ.ن«لیا خاهر ناتنی ا.ت اس و از قبل از هم تنفر داشتن»
دستشو محکم کشیدمو رفتیم توی باغ
لیا«میدونی... کاشکی تو بمیری.. اونموقع من میتونم با کوک ازدواج کنم
ا.ت«اولا کوک نه پرنس جونگکوک... دوما خوابشو ببینی دختره عوضی
لیا«میبینیم کوک کدوممونو انتخاب میکنه
ا.ت«ببین لیا نرو رو مخم! همینجوریشم اضافه ای
لیا«همونجور که لیو مرد توام میمیری!
ینی چی؟ این حرفش ینی چی؟ سعی کردم ذهنشو بخونم ولی نتونستم...
لیا«کوچولو نمیتونی ذهن منو بخونی زور نزن
ا.ت«تو کی هستی؟
لیا«کسی که کابوسای شبتو درست میکنه...
با مشت محکم زد به شکمم ک از درد جیغ گرفته ای کشیدم... این انقد قویه؟ یهو یه صدایی تو گوشم اومد«دشمنت برگشته!
اینا ینی چی؟ خیلی سعی کردم گریه نکنم ولی واقعا درد داشت... دستامو گذاشتم روی چشمم و سعی کردم اشکام آرایشمو خراب نکنه... یهو یه دستمال چشمامو پاک کرد... آروم بالا رو نگاه کردم کبا کوک روبرو شدم.. لبخند کوچیکی زدم... دستمالو گرفتمو اشکامو پاک کردم
کوک«پاشو همه دنبالتن.. یکم دیگ مهمونا میرسن
دستشو به سمتم دراز کرد و با کمکش بلند شدم... چقد دستای گرمو نرمی داشت!
به کمکش رفتم ولی از شدت دل درد آی کوچیکی گفتم...
کوک«چیه؟
ا.ت«ه.. هیچی... آروم دلمو گرفتمو رفتیم سمت سالن..دستمو انداختم و دوباره تعظیمی کردم
میچا«چقدر بهم میاید...
لیا«مطمئنید؟ از کجا معلوم دروغین نیست؟
میچا«یعنی چی؟
لیا«اگه عشقشون واقعی باشه الان باید همو ببوسن... بنظرم اینجوری ثابت میشه نه؟
میچا«به ما ثابت شده.. ولی به امتحانش میارزه... خوب موافقید؟
ا.ت«چ.. چی؟
کوک«باشه...
با چشمای گرد شده به کوکی نگا میکردم ک داشت میومد سمتم... بی حرکت وایساده بودم ک لبای گرمش به لبام برخورد کرد.. چه نرم و لطیف! به اجبار همراهی کردم.. بعد از چند ثانیه جدا شدیم ک با قیافه حیرت زده لیا مواجه شدم... اما بقیه با آرامش و لبخند نگامون میکردن
میچا«پسرم مردی شده برای خودش... خوب خوب ذوق بسه مهمونا دارن میان... زوج امروز میشه مهمان نوازی کنید؟
لبخندی زدمو بازوی کوک رو گرفتم و به سمت در ورودی راه افتادیم
ا.ت«اون چه کاری بود؟
کوک«خودتم همراهیم کردی
ا.ت«از سر اجبار بود
کوک «و دستم؟
ا.ت«همون....
۱۳.۸k
۱۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.