احساس او
𝐏𝟑𝟒
من کمک کردم سفره شامو بچینن....
بعد شام رفتم رو زمین واس خدم جا انداختم و گرفتم خوابیدمو بعد چن مین عمه دایون و بوا بابامو آوردن تو اتاق منم کمکشون کردن تا بابامو بزاریم رو تخت...
من:عمع تو امشب میمونی؟
عمه دایون:معلوم نیست
بوا:بمون خونمون!
عمه:فک کنم بتونم
من لبخندی روصورتم نمایان شد... خیلی وقت بود قدت خندیدن ازم گرفته شده بود ولی عمه دایون مثل فرشته هاس.... ی لحظه یاد بچگیام افتام وقتی عمه دایون بیست سالش شده بود و تو کلیسا کار میکرد و من 9سالم بود دوتایی باهم وقتی مامانم منو به مامانبزرگم میسپرد دعا میکردیم.
من:عمه میشه دوباره دوتایی باهم مثل چن سال پیش دعا کنیم؟
عمه دایون:بله قربونت برم
دستاموتوهم گره کردم و چشمامو بستم و همراه با عمه دعا کردم... همش واس سرنوشتم دعا میکردم و خدا خدا میکردم ک نامادریم نتونه بم آسیب بزنع
بعدم رفتم خوابیدم
«صبح»
بابامو بلند کردم و صبونه خوردیم تا بعدش ببرمش فیزیک درمانی. بعدشم خدم رفتم سرکارم از قبل ب عمه سپرده بودم که ساعت 12 بره دنبالش و از اونجا بیارتش
رفتم و در مغازه رو باز کردم... بعد پنج مین رئیسم اومد.
نزدیک نیم ساعت بیکار بودم و مشتری نداشتیم تا اینکه یع نفر اومد... خیلی خوب کارشو راه انداختم و اونم رفت
رئیس:آفرین خوب کارتو بلدیا!
من:*خجالت
مشتریا تا 1 ساعت بعد زیاد شدن و با اینکه سرم شلوغ بود کارمو(خیلی خوب)انجام دادم.....
ادامه دارد.....
من کمک کردم سفره شامو بچینن....
بعد شام رفتم رو زمین واس خدم جا انداختم و گرفتم خوابیدمو بعد چن مین عمه دایون و بوا بابامو آوردن تو اتاق منم کمکشون کردن تا بابامو بزاریم رو تخت...
من:عمع تو امشب میمونی؟
عمه دایون:معلوم نیست
بوا:بمون خونمون!
عمه:فک کنم بتونم
من لبخندی روصورتم نمایان شد... خیلی وقت بود قدت خندیدن ازم گرفته شده بود ولی عمه دایون مثل فرشته هاس.... ی لحظه یاد بچگیام افتام وقتی عمه دایون بیست سالش شده بود و تو کلیسا کار میکرد و من 9سالم بود دوتایی باهم وقتی مامانم منو به مامانبزرگم میسپرد دعا میکردیم.
من:عمه میشه دوباره دوتایی باهم مثل چن سال پیش دعا کنیم؟
عمه دایون:بله قربونت برم
دستاموتوهم گره کردم و چشمامو بستم و همراه با عمه دعا کردم... همش واس سرنوشتم دعا میکردم و خدا خدا میکردم ک نامادریم نتونه بم آسیب بزنع
بعدم رفتم خوابیدم
«صبح»
بابامو بلند کردم و صبونه خوردیم تا بعدش ببرمش فیزیک درمانی. بعدشم خدم رفتم سرکارم از قبل ب عمه سپرده بودم که ساعت 12 بره دنبالش و از اونجا بیارتش
رفتم و در مغازه رو باز کردم... بعد پنج مین رئیسم اومد.
نزدیک نیم ساعت بیکار بودم و مشتری نداشتیم تا اینکه یع نفر اومد... خیلی خوب کارشو راه انداختم و اونم رفت
رئیس:آفرین خوب کارتو بلدیا!
من:*خجالت
مشتریا تا 1 ساعت بعد زیاد شدن و با اینکه سرم شلوغ بود کارمو(خیلی خوب)انجام دادم.....
ادامه دارد.....
- ۳.۰k
- ۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط