بورام با قدمهای آرام از راهرو برگشت سکوت اتاق مثل موجی
بورام با قدمهای آرام از راهرو برگشت. سکوت اتاق مثل موجی روی شانههایش نشست. نگاه کوتاهی به جمع انداخت، بعد سریع سرش رو پایین انداخت. کوک صندلی رو براش جلو کشید.
– بشین…
بورام بدون حرف نشست. لقمهای کوچک از نان برداشت. صدای قاشق و بشقاب تنها صدایی بود که در فضا میپیچید. اعضا وانمود میکردند که مشغول صبحانهاند، اما نگاههایشان هر از گاهی به سمت بورام میلغزید.
چند دقیقه گذشت. بورام دستمالش را کنار بشقاب گذاشت، نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
– من میرم…
همه سرها به سمتش چرخید. ادامه داد، صدایش کمی لرز داشت اما محکم:
– و دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم. نیازی نیست نگران باشید… چون چیزی بین من و آقای جونگ کوک نیست.
سکوت سنگینی افتاد. کوک بهتزده به او خیره ماند، انگار کلماتش مثل ضربهای مستقیم به قلبش خوردند. نامجون لبهایش را روی هم فشار داد، و جین با دست به پیشانیاش زد.
بورام آرام از صندلی بلند شد، دستهایش کمی میلرزید. کیفش را برداشت و بدون اینکه نگاه دیگری به کوک یا بقیه بیندازد، به سمت در رفت.
کوک هنوز هیچ حرفی نزده بود. فقط دستهایش روی میز محکمتر مشت شده بود.
بورام کیفش رو برداشت و به سمت در رفت. قدمهاش لرزون بود، اما سعی میکرد محکم نشون بده. دستش رو روی دستگیره گذاشت که ناگهان صدای صندلی کوک بلند شد.
– بورام!
همه بهتزده نگاهش کردن. کوک از جاش بلند شد و با چند قدم سریع خودش رو به بورام رسوند. دستش روی در قرار گرفت و اجازه نداد بازش کنه.
چشمای هتروکرومیک بورام لرزید. نفسش تند شد.
– لطفاً… بذار برم.
کوک سرش رو کمی خم کرد، صدایش پایین اما محکم بود:
– نه. نمیذارم اینطوری بری.
بورام چشمهاشو بست و زمزمه کرد:
– آقای جونگ کوک… آقای نامجون درست میگه. من نمیتونم اینجا باشم…
صدای او مثل خنجری در قلب کوک نشست. چند لحظه فقط بهش خیره شد. لبهاش لرزید اما حرفی نزد. اعضا پشت سرشان ایستاده بودند و با اضطراب نگاه میکردند.
کوک آهسته گفت:
– تو نمیفهمی… برای من فرق داری.
بورام نفسش بند اومد، اما سریع سرش رو پایین انداخت و دوباره دستگیره رو فشار داد.
– خواهش میکنم… سختترش نکن.
– بشین…
بورام بدون حرف نشست. لقمهای کوچک از نان برداشت. صدای قاشق و بشقاب تنها صدایی بود که در فضا میپیچید. اعضا وانمود میکردند که مشغول صبحانهاند، اما نگاههایشان هر از گاهی به سمت بورام میلغزید.
چند دقیقه گذشت. بورام دستمالش را کنار بشقاب گذاشت، نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
– من میرم…
همه سرها به سمتش چرخید. ادامه داد، صدایش کمی لرز داشت اما محکم:
– و دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم. نیازی نیست نگران باشید… چون چیزی بین من و آقای جونگ کوک نیست.
سکوت سنگینی افتاد. کوک بهتزده به او خیره ماند، انگار کلماتش مثل ضربهای مستقیم به قلبش خوردند. نامجون لبهایش را روی هم فشار داد، و جین با دست به پیشانیاش زد.
بورام آرام از صندلی بلند شد، دستهایش کمی میلرزید. کیفش را برداشت و بدون اینکه نگاه دیگری به کوک یا بقیه بیندازد، به سمت در رفت.
کوک هنوز هیچ حرفی نزده بود. فقط دستهایش روی میز محکمتر مشت شده بود.
بورام کیفش رو برداشت و به سمت در رفت. قدمهاش لرزون بود، اما سعی میکرد محکم نشون بده. دستش رو روی دستگیره گذاشت که ناگهان صدای صندلی کوک بلند شد.
– بورام!
همه بهتزده نگاهش کردن. کوک از جاش بلند شد و با چند قدم سریع خودش رو به بورام رسوند. دستش روی در قرار گرفت و اجازه نداد بازش کنه.
چشمای هتروکرومیک بورام لرزید. نفسش تند شد.
– لطفاً… بذار برم.
کوک سرش رو کمی خم کرد، صدایش پایین اما محکم بود:
– نه. نمیذارم اینطوری بری.
بورام چشمهاشو بست و زمزمه کرد:
– آقای جونگ کوک… آقای نامجون درست میگه. من نمیتونم اینجا باشم…
صدای او مثل خنجری در قلب کوک نشست. چند لحظه فقط بهش خیره شد. لبهاش لرزید اما حرفی نزد. اعضا پشت سرشان ایستاده بودند و با اضطراب نگاه میکردند.
کوک آهسته گفت:
– تو نمیفهمی… برای من فرق داری.
بورام نفسش بند اومد، اما سریع سرش رو پایین انداخت و دوباره دستگیره رو فشار داد.
– خواهش میکنم… سختترش نکن.
- ۳.۲k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط