پارت

پارت ۲۲

روزها به سختی سپری می‌شدند. بارداری‌ام پیش می‌رفت و هر روز، احساس سنگینی بیشتری می‌کردم. اما جونگ‌کوک هیچ تغییری در رفتارش نکرد. او همچنان سرد و بی‌تفاوت بود و من را فقط به عنوان یک وسیله برای حفظ آبرویش می‌دید.

لی‌نا، با وجود اینکه از صیغه شدن من خشمگین بود، سعی می‌کرد از این موقعیت به نفع خود استفاده کند. او دائماً به من کنایه می‌زد و سعی می‌کرد اعتماد به نفسم را از بین ببرد.

یک روز، وقتی در باغ قدم می‌زدم، لی‌نا به سمتم آمد.
– اوه، نگاه کن، همسر صیغه پادشاه! چطور تحمل می‌کنی این وضع رو؟
– من… من دارم سعی می‌کنم باهاش کنار بیام.
– کنار اومدن؟ تو هیچ‌وقت نمی‌تونی با این زندگی کنار بیای. تو یه دختر هرزه‌ای که فقط به دنبال یه مرد پولدار بوده.
– بس کن!
– چرا باید دست از سرت بردارم؟ تو یه تهدید برای من هستی. تو سعی داری جای من رو بگیری.
– من هیچ‌وقت سعی نکردم جای تو رو بگیرم.
– پس چرا با پادشاه صیغه شدی؟
– من مجبور بودم.
– مجبور بودی؟ چه مزخرفی! تو خودت خواستی این کار رو بکنی.
لی‌نا با عصبانیت به سمتم حمله کرد و با مشتی به صورتم کوبید. از درد، روی زمین افتادم.
– تو لیاقت هیچ چیز بهتری رو نداری. تو یه هرزه‌ای که باید تا آخر عمرت تحقیر بشی.

خدمتکاران، با شنیدن صدای فریاد من، به کمک من آمدند و لی‌نا را از من دور کردند. من با صورتی خونین و لبانی ترک خورده، در حالی که اشک از چشم‌هایم سرازیر شده بود، به اتاق خودم رفتم.

در اتاق، به یاد حرف‌های مادر جونگ‌کوک افتادم. او گفته بود که اگر بچه‌ام زنده بمونه، زندگی من جهنم خواهد شد. حالا می‌فهمیدم که منظورش چه بوده است.

دلم می‌خواست از این زندگی پر از درد و رنج فرار کنم. اما می‌دانستم که نمی‌توانم. من مسئول یک زندگی کوچک بودم که در شکم من در حال رشد بود.

شب، جونگ‌کوک به اتاق من آمد. با دیدن صورتم، اخم عمیقی کرد.
– چه اتفاقی افتاده؟
– لی‌نا… اون منو زد.
جونگ‌کوک با بی‌تفاوتی گفت:
– باید مراقب خودت باشی.
– مراقب خودم باشم؟ تو حتی به من نگاه هم نمی‌کنی. تو حتی از من سوال نمی‌کنی که حالم خوبه یا نه.
– من بهت گفتم که باید مراقب خودت باشی.
– تو فقط به فکر حفظ آبروی خودت هستی. تو هیچ اهمیتی به من و بچه‌ام نمی‌دی.
جونگ‌کوک سکوت کرد. سکوتش، تایید حرف‌های من بود.
– من دیگه نمی‌تونم این شرایط رو تحمل کنم.
– مجبور نیستی تحمل کنی.
– چی؟
– اگه نمی‌تونی تحمل کنی، می‌تونی بری.
– بری؟ کجا برم؟
– به هرجایی که می‌خوای. من دیگه نمی‌خوام تو رو ببینم.
قلبم شکست. می‌دانستم که جونگ‌کوک واقعاً نمی‌خواهد من و بچه‌ام را در زندگی‌اش داشته باشد
دیدگاه ها (۰)

پارت ۲۳حرف‌های جونگ‌کوک مثل خنجری در قلبم فرو رفت. احساس کرد...

پارت ۲۴روزها در بیمارستان سپری می‌شدند. من هر روز به ملاقات ...

پارت ۲۱خبر بارداری من مثل بمب توی قصر ترکید. همه با نگاه‌های...

پارت ۲۰سکوت قصر، سنگین‌تر از همیشه بود. من مثل یک شبح، در گو...

black flower(p,238)

Forest Vampire 2 ( Bloody Return)خون آشام جنگل 2 (بازگشت خون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط