Mafia band JK 5
Partfive 5
فیک جونگ کوک...
لنی بعد از اینکه کلی ساعت وقت گذاشت تا وارد MAML بشه، موفق شد تا با باند جی کی ارتباط بگیره و برای فردا قرار بزاره... وسایل تتوشو جمع کرد و بدون حتی دادن ذره ای خبر ب بقیه خوابید...
"مادرش داشت توی دشت سرسبزی میرقصید... مربی باله، و همچنین بهترین رقصنده ی جهان بود... با هر تکونی ک میخورد لباس دنباله دار سفیدش تو هوا میچرخید... با صورتی متعجب سمت مادرش قدم برداشت، ولی دریغ از ذره ای توجه...
+مامان...؟
-شیششش، بزار حس کنم لنی... بوی مقدسی حس میکنم... ن بوی گل، ن بوی دشت، ن بوی پرنده ها، ن بوی تو، بوی عشق... مقدسه لنی... تو لایقش نیستی... ببخشش ب صاحبش..."
دو ساعت خواب، اونم با ی رویای چرت وپرت... درسته مادرش چند سالی میشد ک مرده بوده و ازینکه دوباره دیدتش خوشحال بود، ولی از حرفهاش نه... هرچی میگفت میشد... هم تا وقتی زنده بود، هم وقتی مرد و میومد تو خواب لنی... یعنی چی ببخشش ب صاحبش؟ کدوم عشق؟... میتونست ساعتها درموردش فکر کنه، ولی الان وقتش نبود... ی دوش ده دقیقه ای گرفت و لانگ سفیدشو با شلوار کارگو مشکیشو پوشید و بدون معطلی زد بیرون... پیاده رفتن ب اون ادرس کار خطرناکی بود، برای همین با موتورش رفت... با بیشترین سرعت سمت عجیب ترین جای ممکن حرکت کرد... هیچ خونه ای اون سمتا نبود... بعد از چند دقیقه ب عمارت بزرگی رسید... همونجا موتورش و گذاشت و سمت عمارت رفت... بادیگاردا تا دیدنش سریع کنار رفتن... عجیب بود، فکرشو نمیکرد انقدر راحت بتونه ازشون بگذره... وقتی وارد عمارت شد دختر نوجوونی ک برای راهنمایی فرستاده بودنش سمتش اومد...
+سلام...!!
مشخص بود اجازه ی حرف زدن نداره، ولی با همه ی اینها، خیلی اروم جوری ک بقیه نوشتن، سلام ارومی در جواب داد... مشخص بود خیلی بچست... نهایتا هیفده سالش بود...
لنی ویو
مطمعنم ازینجا چیزای زیادی میدونه... بعد ازینکه موفق شدم با جی کی صمیمی شم، نفر بعدی همین دخترس... باید بفهمم چیکارس...
بعد از چند ثانیه، دختره اروم در زد، وقتی صدای مردونه ای گفت "بیا داخل" درو باز کرد و خودش سمت دیگه ای فرار کرد... انگار نمیخواست با جی کی روبه رو بشه... لنی بدون توجه ب بقیه، وارد اتاق شد و با پاهاش در اتاق و بست... همین باعث شد توجه جی کی و جلب کنه...
_خوشم نیومد...
لنی بدون اینکه نگاش کنه کیف سنگینشو روی میز گذاشت...
+انتظار داشتی با دست سومم درو ببندم؟
_قبل ازینکه زبونتو ببرم کارتو شروع کن...
جوابش خیلی بلافاصله بود... همون لحظه تیشرتو دراورد و رو صندلیش لم داد...
_ی چاقو وسط سینم تتو بزن ک روی دستش جی کی نوشته باشه... کنارشم نماد چند چهره و بکش...
لنی بدون اینکه حرف بزنه روی پای جی کی میشینه... صندلیو میخوابونه و شروع میکنه ب انجام دادن کارش...
+اسمت چیه...
سعی داشت سر صحبت و باز کنه... درسته کار سختی بود، ولی این یکی از استعداداش بود...
فیک جونگ کوک...
لنی بعد از اینکه کلی ساعت وقت گذاشت تا وارد MAML بشه، موفق شد تا با باند جی کی ارتباط بگیره و برای فردا قرار بزاره... وسایل تتوشو جمع کرد و بدون حتی دادن ذره ای خبر ب بقیه خوابید...
"مادرش داشت توی دشت سرسبزی میرقصید... مربی باله، و همچنین بهترین رقصنده ی جهان بود... با هر تکونی ک میخورد لباس دنباله دار سفیدش تو هوا میچرخید... با صورتی متعجب سمت مادرش قدم برداشت، ولی دریغ از ذره ای توجه...
+مامان...؟
-شیششش، بزار حس کنم لنی... بوی مقدسی حس میکنم... ن بوی گل، ن بوی دشت، ن بوی پرنده ها، ن بوی تو، بوی عشق... مقدسه لنی... تو لایقش نیستی... ببخشش ب صاحبش..."
دو ساعت خواب، اونم با ی رویای چرت وپرت... درسته مادرش چند سالی میشد ک مرده بوده و ازینکه دوباره دیدتش خوشحال بود، ولی از حرفهاش نه... هرچی میگفت میشد... هم تا وقتی زنده بود، هم وقتی مرد و میومد تو خواب لنی... یعنی چی ببخشش ب صاحبش؟ کدوم عشق؟... میتونست ساعتها درموردش فکر کنه، ولی الان وقتش نبود... ی دوش ده دقیقه ای گرفت و لانگ سفیدشو با شلوار کارگو مشکیشو پوشید و بدون معطلی زد بیرون... پیاده رفتن ب اون ادرس کار خطرناکی بود، برای همین با موتورش رفت... با بیشترین سرعت سمت عجیب ترین جای ممکن حرکت کرد... هیچ خونه ای اون سمتا نبود... بعد از چند دقیقه ب عمارت بزرگی رسید... همونجا موتورش و گذاشت و سمت عمارت رفت... بادیگاردا تا دیدنش سریع کنار رفتن... عجیب بود، فکرشو نمیکرد انقدر راحت بتونه ازشون بگذره... وقتی وارد عمارت شد دختر نوجوونی ک برای راهنمایی فرستاده بودنش سمتش اومد...
+سلام...!!
مشخص بود اجازه ی حرف زدن نداره، ولی با همه ی اینها، خیلی اروم جوری ک بقیه نوشتن، سلام ارومی در جواب داد... مشخص بود خیلی بچست... نهایتا هیفده سالش بود...
لنی ویو
مطمعنم ازینجا چیزای زیادی میدونه... بعد ازینکه موفق شدم با جی کی صمیمی شم، نفر بعدی همین دخترس... باید بفهمم چیکارس...
بعد از چند ثانیه، دختره اروم در زد، وقتی صدای مردونه ای گفت "بیا داخل" درو باز کرد و خودش سمت دیگه ای فرار کرد... انگار نمیخواست با جی کی روبه رو بشه... لنی بدون توجه ب بقیه، وارد اتاق شد و با پاهاش در اتاق و بست... همین باعث شد توجه جی کی و جلب کنه...
_خوشم نیومد...
لنی بدون اینکه نگاش کنه کیف سنگینشو روی میز گذاشت...
+انتظار داشتی با دست سومم درو ببندم؟
_قبل ازینکه زبونتو ببرم کارتو شروع کن...
جوابش خیلی بلافاصله بود... همون لحظه تیشرتو دراورد و رو صندلیش لم داد...
_ی چاقو وسط سینم تتو بزن ک روی دستش جی کی نوشته باشه... کنارشم نماد چند چهره و بکش...
لنی بدون اینکه حرف بزنه روی پای جی کی میشینه... صندلیو میخوابونه و شروع میکنه ب انجام دادن کارش...
+اسمت چیه...
سعی داشت سر صحبت و باز کنه... درسته کار سختی بود، ولی این یکی از استعداداش بود...
۸.۶k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.