فیک هزاران شکوفه پارت۱۲
هعیییی با این که پارت ۱۰ زیاد لایک نخورد پارت دادم
بورید بوخونید لایک هم بکونید 🗿✨️
کنار هم دراز کشیدن
که یه دفعه سانمی گونه هیکاری رو بوس کرد
سانمی: شبت بخیر
[کی گفته من فشار میخورم؟ هان؟]
هیکاری سرخ:ش...شب تو هم بخیر
هر دو کنار هم خوابیدن بعد هیکاری چشماش رو باز کرد
هیکاری:سانمی پدر مادر و برادر من نمیدونن ما قرار هست بریم پیششون...یا اصلا ازدواج کردم بنظرت به نیلی بگم بهشون بگه؟
سانمی:فکر میکنم اگر نیلی بگه بهتر باشه
هیکاری:اکی
هیکاری مشخصات برادرش رو به نیلی داد و گفت به داداش اش چیا بگه
نیلی رفت و سانمی هیکاری هم گ فتن خوابیدن
[پرش مکانی امارات چیبانا ]
اسم داداش هیکاری:هیکو
سن:۲۳
هیکو داخل اتاق اش نگران قدم میزد
هیکو:خیلی وقت هست که خبری از هیکاری ندارم
طبق نامه هایی که وقت میدونم هیکاری بعد اتمام جنگ موزان زخمی شده
امید وارم حالش خوب باشه چون من نمیتونم به دیدن اش برم
نیلی از پنچره آمد تو
نیلی:پسر جون این وقت شب باز گذاشتن پنجره خطرناک هست در جریان هستی که؟
هیکو با خوشحالی:ن...نیلییی
نیلی:سلام هیکو حالت چه طور هست؟
هیکو:سلام نیلی منم خوبم لمیده وارم تو هو هیکاری هیکاری هم حالتون خوب باشه
نیلی:هم من خوبم هم هیکاری تازشم کلی خبر جدید دارم
هیکو:خوب بگو ببینم
نیلی:هار هار هار خندیدم اول باید یه چی بهم بدی بعد خبر ها رو بهت میگم
هیکو:هوففففففف باشه بیا این فندق گردو ها رو بخور بعد خبر ها رو بهم بگو
*نیلی غذاش رو خورد*
هیکو:خب خبر؟
نیلی:خب اول خبرای بد رو بگم یا خبر های خوب؟
هیکو:اول خبر های بد
نیلی:خب متاسفانه هیکاری تو جنگ آسیب زیادی و یک چشمش رو از دست در زمن و ۳ ماه بیهوش بود
هیکو:ای بابااا الان حالش خوبه کسالت نداره؟
نیلی: اره الان حالش خوب هست و کسالت نداره...خب خب خبر های خوب
نیلی:باید بگم هیکاری ازدواج کرده
هیکو:جاننن مننننن؟جدی میگیییی؟کییییی؟چرا به من نگفتتتتت؟مراسم گرفتنننن؟اصلا باکییییی؟
نیلی:آرام برادر آرام...تقریبا یک یا دو هفته میشه تازه اونم ازش خاستگاری کرده هیکاری هم قبول کرده و اینکه یادش رفته بود بهت بگه کسی که ازش خاستگاری کرده بود سانمی شینازوگاوا هست که معروف به پادشاه باد هم هست
[لقب سانمی اینجا این هست]
هیکو:وایی خدای من باورم نمیشه میگم حالا اینا نمیان اینجا؟
نیلی:خوب شد گفتی اونا امروز راه افتان و فردا ظهر میرسن
هیکو:واقعا پشماممم...سانمی آجی منو که اذیت نمیکنه؟*خنده های شیطانی*
نیلی:نه بابا...تازه خیلی هم همو دوست دارن
هیکو:اکی...سلام منو بهشون برسون ولی یه دقیقه اینجا وایستا...من الان میام برم طبقه پاین کار دارم
نیلی: باشه...وقت زود بیا
[یه توضیح بعدن در باره امارت چیبانا ها میگم]
هیکو رفت پاین دید پدر و مادرش کنار هم نشستن
هیکو:سلام
پدر و مادرتون:سلام
هیکو:یه خبر
مادرتون:چی؟
هیکو:هیکاری داره برمیگرده و فردا ساعت ۲ اینا میریسه
مادرتون:اهان
پدزتون:از اولش هم میدونستم نباید به شما دو نفر اعتماد کرد اگه کار خودمو کرده بودم هیکاری الان ازواج کرده بود
حمایت یادتون نره
شرط پارت بعد: ۴۰ لایک و ۲۰ کامنت
بورید بوخونید لایک هم بکونید 🗿✨️
کنار هم دراز کشیدن
که یه دفعه سانمی گونه هیکاری رو بوس کرد
سانمی: شبت بخیر
[کی گفته من فشار میخورم؟ هان؟]
هیکاری سرخ:ش...شب تو هم بخیر
هر دو کنار هم خوابیدن بعد هیکاری چشماش رو باز کرد
هیکاری:سانمی پدر مادر و برادر من نمیدونن ما قرار هست بریم پیششون...یا اصلا ازدواج کردم بنظرت به نیلی بگم بهشون بگه؟
سانمی:فکر میکنم اگر نیلی بگه بهتر باشه
هیکاری:اکی
هیکاری مشخصات برادرش رو به نیلی داد و گفت به داداش اش چیا بگه
نیلی رفت و سانمی هیکاری هم گ فتن خوابیدن
[پرش مکانی امارات چیبانا ]
اسم داداش هیکاری:هیکو
سن:۲۳
هیکو داخل اتاق اش نگران قدم میزد
هیکو:خیلی وقت هست که خبری از هیکاری ندارم
طبق نامه هایی که وقت میدونم هیکاری بعد اتمام جنگ موزان زخمی شده
امید وارم حالش خوب باشه چون من نمیتونم به دیدن اش برم
نیلی از پنچره آمد تو
نیلی:پسر جون این وقت شب باز گذاشتن پنجره خطرناک هست در جریان هستی که؟
هیکو با خوشحالی:ن...نیلییی
نیلی:سلام هیکو حالت چه طور هست؟
هیکو:سلام نیلی منم خوبم لمیده وارم تو هو هیکاری هیکاری هم حالتون خوب باشه
نیلی:هم من خوبم هم هیکاری تازشم کلی خبر جدید دارم
هیکو:خوب بگو ببینم
نیلی:هار هار هار خندیدم اول باید یه چی بهم بدی بعد خبر ها رو بهت میگم
هیکو:هوففففففف باشه بیا این فندق گردو ها رو بخور بعد خبر ها رو بهم بگو
*نیلی غذاش رو خورد*
هیکو:خب خبر؟
نیلی:خب اول خبرای بد رو بگم یا خبر های خوب؟
هیکو:اول خبر های بد
نیلی:خب متاسفانه هیکاری تو جنگ آسیب زیادی و یک چشمش رو از دست در زمن و ۳ ماه بیهوش بود
هیکو:ای بابااا الان حالش خوبه کسالت نداره؟
نیلی: اره الان حالش خوب هست و کسالت نداره...خب خب خبر های خوب
نیلی:باید بگم هیکاری ازدواج کرده
هیکو:جاننن مننننن؟جدی میگیییی؟کییییی؟چرا به من نگفتتتتت؟مراسم گرفتنننن؟اصلا باکییییی؟
نیلی:آرام برادر آرام...تقریبا یک یا دو هفته میشه تازه اونم ازش خاستگاری کرده هیکاری هم قبول کرده و اینکه یادش رفته بود بهت بگه کسی که ازش خاستگاری کرده بود سانمی شینازوگاوا هست که معروف به پادشاه باد هم هست
[لقب سانمی اینجا این هست]
هیکو:وایی خدای من باورم نمیشه میگم حالا اینا نمیان اینجا؟
نیلی:خوب شد گفتی اونا امروز راه افتان و فردا ظهر میرسن
هیکو:واقعا پشماممم...سانمی آجی منو که اذیت نمیکنه؟*خنده های شیطانی*
نیلی:نه بابا...تازه خیلی هم همو دوست دارن
هیکو:اکی...سلام منو بهشون برسون ولی یه دقیقه اینجا وایستا...من الان میام برم طبقه پاین کار دارم
نیلی: باشه...وقت زود بیا
[یه توضیح بعدن در باره امارت چیبانا ها میگم]
هیکو رفت پاین دید پدر و مادرش کنار هم نشستن
هیکو:سلام
پدر و مادرتون:سلام
هیکو:یه خبر
مادرتون:چی؟
هیکو:هیکاری داره برمیگرده و فردا ساعت ۲ اینا میریسه
مادرتون:اهان
پدزتون:از اولش هم میدونستم نباید به شما دو نفر اعتماد کرد اگه کار خودمو کرده بودم هیکاری الان ازواج کرده بود
حمایت یادتون نره
شرط پارت بعد: ۴۰ لایک و ۲۰ کامنت
۱.۱k
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.