پارت = ۴۰
تقاص دوستی
با دیدن اون اتفاقات ، با حالت مبهود و گنگ رفتم سمت مبلی که توی سالن ۲ بود .
نشستم و سرمو با دستام گرفتم ، یعنی تقصیر کار منم؟
صدای خدمتکارایی که کار داشتن و با تکاپو به این طرف و اون طرف میرفتن شنیده میشد، جالبه پشت سر من حرف میزدن .
*دخترهی نحس .
*دیدی تقصیر کاره، به خاطر این عفریته اون بیچاره ها مردن .
*واقعا که .
با این وضعیت ذهنیم که هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم، نمیدونستم اما کجاست یا داره چه اتفاقی براش میوفته و دیشبم بهم تجاوز شده و هنوز زیر دلم درد میکنه اصلا حوصله اینا رو نداشتم.
سرمو بردم بالا و نگاه کردم داشتن به طرف آشپزخونه میرفتن . از سرجام بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه ، با یهویی باز کردن در همی همهمه هایی که مطمئن بودم دربارهی من متوقف شد .
+حرفاتون ته کشید ، چرا نمیگین؟ اومدم ببینم مردم راجبم چی فکر میکنن .
ولی هیچ حرفی زده نشد ، ولی یه صدا از پشت سرم شنیدم یا سه تا از خدمتکارا بودن که نمیدونستن من اونجام .
*چقدر خوشانسه .
*اره دیدی ارباب چجوری بهش نگاه میکرد؟
*به خاطر حرفش اون ببچاره های بیگناه رو کشتن .
از در رد شدن و اومدن تو و با دیدن من که دست به سینه داشتم بهشون نگاه میکردم یهو شکه یه قدم به عقب رفتن .
سرمو تکون دادم .
+بیگناه ، خیلی جالبه .
با خنده به بقیه حرفم ادامه دادم .
+علم غیب دارین ؟ میدونین که دیشب چه اتفاقی افتاد، که نظر میدین ، نه شما میدونین که چه حالی دارم نه میدونین که چه اتفاقی افتاده .
+نه من تقصیر کار بودم که اونا مردن ، نه من کسی رو مجبور کردم ، نه به کسی ربط داره و نه دیگه دلم میخواد حرفاتونو بشنوم ، اگه میخواین یک کلاغ چهل کلاغ کنین دور از چشم من باشه .
از در خارج شدم و به سمت مبل رفتم .
¤به حرفشون اهمیت نده .
برگشتم صدای اون خانمه بود همونی که اومد توی اتاق و بهم گفت به حرفش گوش کنم .(اجوما)
+برام مهم نیست .
¤معلومه از درون دیری میپاچی.(با لبخند )
+چیز خنده داری اتفاق افتاده .
¤نه ولی خوب بلدی خودتو خب نشون بدی .
+ممنون از تعریفتون .
رامو کشیدم تا برم .
¤تو مثل اونا نیستی ، مراقب مهربونبات باش .
چرا این خانم با من انقدر خوب رفتار میکنه ؟
نمیدونم چرا ولی خود به خود رفتم سمتش و کیسه ای که دستش بود و گرفتم.
+بزارین کمک کنم.
با لبخندی که دورنش افتخار بود بهم نگاه کرد .
ویو ساعت ۶:۰۰
با اجوما داشتیم سبزی خرد میکردیم و من فقط گوش میدادم دلم نمیخواست کسی ضعفامو بدونه برای همین حرفی نمیزدم .
*خانم ، اقا گفتن برین تو اتاق کارشون .
ادامه دارد.....
با دیدن اون اتفاقات ، با حالت مبهود و گنگ رفتم سمت مبلی که توی سالن ۲ بود .
نشستم و سرمو با دستام گرفتم ، یعنی تقصیر کار منم؟
صدای خدمتکارایی که کار داشتن و با تکاپو به این طرف و اون طرف میرفتن شنیده میشد، جالبه پشت سر من حرف میزدن .
*دخترهی نحس .
*دیدی تقصیر کاره، به خاطر این عفریته اون بیچاره ها مردن .
*واقعا که .
با این وضعیت ذهنیم که هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم، نمیدونستم اما کجاست یا داره چه اتفاقی براش میوفته و دیشبم بهم تجاوز شده و هنوز زیر دلم درد میکنه اصلا حوصله اینا رو نداشتم.
سرمو بردم بالا و نگاه کردم داشتن به طرف آشپزخونه میرفتن . از سرجام بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه ، با یهویی باز کردن در همی همهمه هایی که مطمئن بودم دربارهی من متوقف شد .
+حرفاتون ته کشید ، چرا نمیگین؟ اومدم ببینم مردم راجبم چی فکر میکنن .
ولی هیچ حرفی زده نشد ، ولی یه صدا از پشت سرم شنیدم یا سه تا از خدمتکارا بودن که نمیدونستن من اونجام .
*چقدر خوشانسه .
*اره دیدی ارباب چجوری بهش نگاه میکرد؟
*به خاطر حرفش اون ببچاره های بیگناه رو کشتن .
از در رد شدن و اومدن تو و با دیدن من که دست به سینه داشتم بهشون نگاه میکردم یهو شکه یه قدم به عقب رفتن .
سرمو تکون دادم .
+بیگناه ، خیلی جالبه .
با خنده به بقیه حرفم ادامه دادم .
+علم غیب دارین ؟ میدونین که دیشب چه اتفاقی افتاد، که نظر میدین ، نه شما میدونین که چه حالی دارم نه میدونین که چه اتفاقی افتاده .
+نه من تقصیر کار بودم که اونا مردن ، نه من کسی رو مجبور کردم ، نه به کسی ربط داره و نه دیگه دلم میخواد حرفاتونو بشنوم ، اگه میخواین یک کلاغ چهل کلاغ کنین دور از چشم من باشه .
از در خارج شدم و به سمت مبل رفتم .
¤به حرفشون اهمیت نده .
برگشتم صدای اون خانمه بود همونی که اومد توی اتاق و بهم گفت به حرفش گوش کنم .(اجوما)
+برام مهم نیست .
¤معلومه از درون دیری میپاچی.(با لبخند )
+چیز خنده داری اتفاق افتاده .
¤نه ولی خوب بلدی خودتو خب نشون بدی .
+ممنون از تعریفتون .
رامو کشیدم تا برم .
¤تو مثل اونا نیستی ، مراقب مهربونبات باش .
چرا این خانم با من انقدر خوب رفتار میکنه ؟
نمیدونم چرا ولی خود به خود رفتم سمتش و کیسه ای که دستش بود و گرفتم.
+بزارین کمک کنم.
با لبخندی که دورنش افتخار بود بهم نگاه کرد .
ویو ساعت ۶:۰۰
با اجوما داشتیم سبزی خرد میکردیم و من فقط گوش میدادم دلم نمیخواست کسی ضعفامو بدونه برای همین حرفی نمیزدم .
*خانم ، اقا گفتن برین تو اتاق کارشون .
ادامه دارد.....
۲.۲k
۰۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.