رویایه ریون پارت ۶ 🖤🌙💫
از زبان ریون :
با صدایه فردی پاشدم دیدم یه زن مسن بالا سرمه .
اجوما : بانو ... بانو لطفا بیدار شید .
+ بله چیشده ؟
اجوما : مادر ملکه دارن میان .
+ بله ؟؟ کی ؟؟؟
اجوما : مادر ارباب و همسر پادشاه .
+ آهان باشه .
اجوما : لطفا لباس رو تخت رو بپوشید .
+ بعدم اون زن رف بیرون یه نگاهی به دورم کردم تو یه اتاق لوکس و بزرگ با تم سیاه و قرمز بودم که بالا ی تخت یه قاب عکس بزرگ بود که عکس تهیونگ بود برگام ریخت نکنه ....
وایی دختر به خودت بیا ...
پاشدم رفتم یه دوش ۳۰ مینی گرفتم اومدم لباس رو تخت رو پوشیدم ( اسلاید ۲ ) و موهامو باز گذاشتم و کمی بهش حالت دادم یه میکاپ ساده کردم و عطر زدم بعدم رفتم طبقه ی پایین که یه خدمتکار اومد سمتم تازه یاد خواهرام افتادم پس ازش پرسیدم:
+ ببخشید خواهرام کجان ؟
خدمتکار : بانو ها پیش شاهزاده ها هستن .
+ آهان ممنون .
خدمتکار: فقط ملکه پادشاه شمارو کار دارن تو حیاط منتظر شمان.
+ چیی ؟ ملکه ؟؟؟؟
خدمتکار : برید تو خیاط امپراطور خودشون توضیح میدن .
+ رفتم تو حیاط ک با تهیونگ ک رو مبل لم داده بود و یه پاش رو انداخته بود رو اون پاش و داشت یه لیوان خون میخورد رفتم سمتش با دیدنم سوتی کشید و با نیشخند گف :
_ بیا بشین اینجا ! ( اشاره به کنارش )
+ رفتم نشستم تا اومدم شروع کنم به سوال پرسیدن ....
_ ۱ امشب شب تاج گذاری منه و توعم به عنوان ملکه محسوب میشی چون زنمی ... ۲ پدرم شماها رو آورد تا از بین تو خواهرات یکیتون همسرم بشه و تو شدی وگرنه پدرم جانشین رو انتخاب کرده بود..... ۳ امشب هم مامانم قراره بیاد..... ۴ اگه مونا بهت چرت و پرت گفته به ته کفشتم نگیر...... ۵ و مامانم قراره مونا رو هم به عقدم در بیاره .
+ آهان باشه .
_ خوبه .
هینا : بابااااااااااا ( ذوق )
+ هینا با خوشحالی طرف تهیونگ میدویید تهیونگ هم لبخندی زد و دستاشو باز کرد هینام پرید بغل تهیونگ.
_ چطوری فندوق دیشب خوب خوابیدی ؟؟
هینا : آله با وجود ریون خیلی راحت خوابیدم .
* تهیونگ با شنیدن اسم ریون به طرف ریون برگشت و سوالی نگاش کرد ... ریون که دست پاچه شده بود با لکنت گف :
+ دیشب من واسه هینا قصه گفتم همین !!!
_ خیله خب چرا میترسی مگه میخوام بخورمت ( خنده )
+ آخه یه جوری نگام کردی بزغاله هم باشه همینطوری میشه .
_ باشه باشه.
خب هینا خانوم بگو ببینم دیشب چیشد که ریون اومد پیشت .
هینا : خ..خب چیزه ....
مونا : ته ته جونممممم ( عشوه )
_ وایی باز این کَنه .
مونا : هینا جونم با ریون برید بازی کنید من میخوام با بابایی حرف بزنم .
+ من وقتی دیدم مونا میخواد با چشماش هینا رو بترسونه اومدم جلو هینا و دست هینا رو گرفتم و بردمش .
[ یه چیزی یادم رف بگم مونا خوناشام نیس ولی یه نوع مار افعیه و با چشماش آدم ها رو میترسونه و بدنشون رو به درد میاره . ]
+ .....
ادامه دارد
با صدایه فردی پاشدم دیدم یه زن مسن بالا سرمه .
اجوما : بانو ... بانو لطفا بیدار شید .
+ بله چیشده ؟
اجوما : مادر ملکه دارن میان .
+ بله ؟؟ کی ؟؟؟
اجوما : مادر ارباب و همسر پادشاه .
+ آهان باشه .
اجوما : لطفا لباس رو تخت رو بپوشید .
+ بعدم اون زن رف بیرون یه نگاهی به دورم کردم تو یه اتاق لوکس و بزرگ با تم سیاه و قرمز بودم که بالا ی تخت یه قاب عکس بزرگ بود که عکس تهیونگ بود برگام ریخت نکنه ....
وایی دختر به خودت بیا ...
پاشدم رفتم یه دوش ۳۰ مینی گرفتم اومدم لباس رو تخت رو پوشیدم ( اسلاید ۲ ) و موهامو باز گذاشتم و کمی بهش حالت دادم یه میکاپ ساده کردم و عطر زدم بعدم رفتم طبقه ی پایین که یه خدمتکار اومد سمتم تازه یاد خواهرام افتادم پس ازش پرسیدم:
+ ببخشید خواهرام کجان ؟
خدمتکار : بانو ها پیش شاهزاده ها هستن .
+ آهان ممنون .
خدمتکار: فقط ملکه پادشاه شمارو کار دارن تو حیاط منتظر شمان.
+ چیی ؟ ملکه ؟؟؟؟
خدمتکار : برید تو خیاط امپراطور خودشون توضیح میدن .
+ رفتم تو حیاط ک با تهیونگ ک رو مبل لم داده بود و یه پاش رو انداخته بود رو اون پاش و داشت یه لیوان خون میخورد رفتم سمتش با دیدنم سوتی کشید و با نیشخند گف :
_ بیا بشین اینجا ! ( اشاره به کنارش )
+ رفتم نشستم تا اومدم شروع کنم به سوال پرسیدن ....
_ ۱ امشب شب تاج گذاری منه و توعم به عنوان ملکه محسوب میشی چون زنمی ... ۲ پدرم شماها رو آورد تا از بین تو خواهرات یکیتون همسرم بشه و تو شدی وگرنه پدرم جانشین رو انتخاب کرده بود..... ۳ امشب هم مامانم قراره بیاد..... ۴ اگه مونا بهت چرت و پرت گفته به ته کفشتم نگیر...... ۵ و مامانم قراره مونا رو هم به عقدم در بیاره .
+ آهان باشه .
_ خوبه .
هینا : بابااااااااااا ( ذوق )
+ هینا با خوشحالی طرف تهیونگ میدویید تهیونگ هم لبخندی زد و دستاشو باز کرد هینام پرید بغل تهیونگ.
_ چطوری فندوق دیشب خوب خوابیدی ؟؟
هینا : آله با وجود ریون خیلی راحت خوابیدم .
* تهیونگ با شنیدن اسم ریون به طرف ریون برگشت و سوالی نگاش کرد ... ریون که دست پاچه شده بود با لکنت گف :
+ دیشب من واسه هینا قصه گفتم همین !!!
_ خیله خب چرا میترسی مگه میخوام بخورمت ( خنده )
+ آخه یه جوری نگام کردی بزغاله هم باشه همینطوری میشه .
_ باشه باشه.
خب هینا خانوم بگو ببینم دیشب چیشد که ریون اومد پیشت .
هینا : خ..خب چیزه ....
مونا : ته ته جونممممم ( عشوه )
_ وایی باز این کَنه .
مونا : هینا جونم با ریون برید بازی کنید من میخوام با بابایی حرف بزنم .
+ من وقتی دیدم مونا میخواد با چشماش هینا رو بترسونه اومدم جلو هینا و دست هینا رو گرفتم و بردمش .
[ یه چیزی یادم رف بگم مونا خوناشام نیس ولی یه نوع مار افعیه و با چشماش آدم ها رو میترسونه و بدنشون رو به درد میاره . ]
+ .....
ادامه دارد
۳.۹k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.