داستان کوتاه وحشت زده فصل اول
مقدمه
داستان جوانی را روایت میکند
حواس پرتو گیج و منگ 💢❌
توسط یک پیرمرد به کار گرفته میشود
به خانه ای پا میگذارد که ⏏️
ماجرا های عجیبی اتفاق می افتد 🦉🛡️
داستان کوتاه وحشت زده
یادم میاد وقتی تو اولین روز پاییز به خودم گفتم مک نمیتونی
خودتو تو زندون حبس کنی . زندونم داشنگاه بود . نه از محیطش خوشم می اومد ❎
نه از استادای احمقم 🚦
هنوز چند ماهه با هم اتاقی هام هستم !؟ کاترین ازم خیلی خوشش میاد
اون یه دختر فوق العاده استثناییه فکر های عجیب غریبی داره 🔱🔱
یادم میاد وقتی تو داشنگاه مدیر گروهمون شد اول ساکت بودو خیال میکردیم دیگه آسوده شدیم
😬
اما وقتی پای مگی به گروهمون باز شد
اول از همه جیکو با امیل تعویض شد 🤬
همه کارای سنگیل گروه به من محول شد
بعد واسه تحقیقات گروه من انتخاب شدم سردرگم بودم
یه هفته گذشت مارتین بهم گفت همه این اتفاقات از گور مگی بلند میشه
جالب این بود تو کتاب خونه منو میپایید
😒🧐
بعد فهمیدم این مگی با همه مشکل داره مشکلشم سر دعوای منو ارتور برادرش
مارتین میگفت این اصلا واسه یه گروهه دیگه انتخاب شده بود اما بد بختی این جاست که داییش اینجا معاونه
از این حرفا بگذریم . براتون بگم این یه دلیل از هزارتا علت بود
انتوآن وپچس یه المانی احمق . استاد ادبیات تاریخ 😤زرنگ و به شدت سخت بگیر وقتی عصبانی میشد با لهجه کثیف آلمانیش 😠😡
دادمیزدو هوار میکشید یا خدای نکرده سر راهت می افتاد هیشکی جلو دارش نیود
یه ساعت از نظم و تربیت حرف میزد
بهتون گفتم هنوزم تو همون واحدو با همون هم اتاقی هامم هستم ؛«مادرم با نبودم مخالف نبود داستین و رول از خداشون بود فقط بابام میگفت ببین بچه خودتو بدبخت نکنی .. منم حرفاشو تایید میکردم
حالا چند ماهه تو کافه اورنج میشغولم
💖❤️
داشتم میزو اخرو تمیز میکردم
نگاهم به پیرمرد خپلویی افتاد قیافش داد میزد از اون مهربوناس لبخندی زدو با دست اشاره کرد 🎇🎆
منم نیم نگاهی چشمکی زدم زیر لبی گفتم میام
داشتم میرفتم جلو مگی رو دیدم با دوست پسر جدیدش بود تو دلم بهش فحش دادم 🎭
از پشت شیشه منو دید انگار نه انگار مث بچه ها با من رفتار میکرد
نگاهم اون طرف بود که پام خورد به پای پیرمرد
محکم دستمو گرفت پسر جون حواست کجاست انگار تو باغ نیستی❓❗❕❔
داستان جوانی را روایت میکند
حواس پرتو گیج و منگ 💢❌
توسط یک پیرمرد به کار گرفته میشود
به خانه ای پا میگذارد که ⏏️
ماجرا های عجیبی اتفاق می افتد 🦉🛡️
داستان کوتاه وحشت زده
یادم میاد وقتی تو اولین روز پاییز به خودم گفتم مک نمیتونی
خودتو تو زندون حبس کنی . زندونم داشنگاه بود . نه از محیطش خوشم می اومد ❎
نه از استادای احمقم 🚦
هنوز چند ماهه با هم اتاقی هام هستم !؟ کاترین ازم خیلی خوشش میاد
اون یه دختر فوق العاده استثناییه فکر های عجیب غریبی داره 🔱🔱
یادم میاد وقتی تو داشنگاه مدیر گروهمون شد اول ساکت بودو خیال میکردیم دیگه آسوده شدیم
😬
اما وقتی پای مگی به گروهمون باز شد
اول از همه جیکو با امیل تعویض شد 🤬
همه کارای سنگیل گروه به من محول شد
بعد واسه تحقیقات گروه من انتخاب شدم سردرگم بودم
یه هفته گذشت مارتین بهم گفت همه این اتفاقات از گور مگی بلند میشه
جالب این بود تو کتاب خونه منو میپایید
😒🧐
بعد فهمیدم این مگی با همه مشکل داره مشکلشم سر دعوای منو ارتور برادرش
مارتین میگفت این اصلا واسه یه گروهه دیگه انتخاب شده بود اما بد بختی این جاست که داییش اینجا معاونه
از این حرفا بگذریم . براتون بگم این یه دلیل از هزارتا علت بود
انتوآن وپچس یه المانی احمق . استاد ادبیات تاریخ 😤زرنگ و به شدت سخت بگیر وقتی عصبانی میشد با لهجه کثیف آلمانیش 😠😡
دادمیزدو هوار میکشید یا خدای نکرده سر راهت می افتاد هیشکی جلو دارش نیود
یه ساعت از نظم و تربیت حرف میزد
بهتون گفتم هنوزم تو همون واحدو با همون هم اتاقی هامم هستم ؛«مادرم با نبودم مخالف نبود داستین و رول از خداشون بود فقط بابام میگفت ببین بچه خودتو بدبخت نکنی .. منم حرفاشو تایید میکردم
حالا چند ماهه تو کافه اورنج میشغولم
💖❤️
داشتم میزو اخرو تمیز میکردم
نگاهم به پیرمرد خپلویی افتاد قیافش داد میزد از اون مهربوناس لبخندی زدو با دست اشاره کرد 🎇🎆
منم نیم نگاهی چشمکی زدم زیر لبی گفتم میام
داشتم میرفتم جلو مگی رو دیدم با دوست پسر جدیدش بود تو دلم بهش فحش دادم 🎭
از پشت شیشه منو دید انگار نه انگار مث بچه ها با من رفتار میکرد
نگاهم اون طرف بود که پام خورد به پای پیرمرد
محکم دستمو گرفت پسر جون حواست کجاست انگار تو باغ نیستی❓❗❕❔
۴.۶k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.