PΛЯƬ2
(نفرت از او)
بعد بخاطر اینکه هوا بارونی بود اومدیم داخل عمارت من عاشق بارون بودم ولی بارون در شب خیلی میترسیدم
داشتیم میرفتیم داخل اتاقامون که یهو یه رعد برق بلند زد و منم فوبیای رعد و برق داشتم یهو یه جیغ کوچی کشیدم و دستامو روی سرم گذاشتم و نشستم
جیهوپ اومد سمتم بغلم کردو و بلندم کرد و گفت:چیزی نیست عزیزم فقط یه رعد و برق کوچیک بود
رفتم توی بغلش و گفتم :اوپااا ....م...میشه...امشب ..توی اتاق تو بخوابم؟
گفت:تو بزرگ شدی ها 👦🙄
گفتم:اوپااا لطفا من میترسم
گفت:باشه اونی برو لباساتو عوض کن بعد بیا پیشم بخواب
با ترس گفتم:اوپا بیا تا دم در اتاقم من میترسم
گفت:ای داد بیداد🙄 و باهام اومد دم در اتاق وایساد
رفتم تو اتاق و یه لباس خواب پوشیدم(اسلاید 2)
با جیهوپ رفتیم توی اتاق اون و رفتیم توی تختش یهو دوباره صدای رعد و برق شد محکم گرفتمش توی بغلم و فشارش دادم
جیهوپ گفت:اونی چیزی نیست اروم باش و اونم بغلم کرد
(صبح)
بیدار شدم و دیدم که توی اتاق جیهوپم اولش تعجب کردم ولی بعدش یادم اومد که چیشد که اینجام
(شب)(میدونم گشادم به روم نیارید)
یه لباس خوشکل پوشیدم (اسلاید 3)و بالا توی اتاق خودم منتظر بودم تا بیان تا من برم پایین
بعد از 15 دقیقه صدای در شد و بعدش فهمیدم که خودشونن
داشتم از پله ها میومدم پایین و دیدم که همه روی مبلای سلطنتی نشستن .
وای اون پسر جذابه جیمین پسر عموم بود؟ عجب هیکل و صورت جذابی داشت
از پله ها اومدم پایین و باهمه سلام و احوالپرسی کردم
(ازدید جیمین)
رفتیم با مامان و بابا احوالپرسی کردیم و نشستیم تا اینکه یه دختر از بالای پله ها داشت میومد پایین
اون دختر عموم بود؟
چ کردنی شده
(از دید ا/ت)
بعد از احوالپرسی رفتم توی اشپز خونه و رفتم به اجوما کمک کنم
اجوما گفت:بانو لازم نیست امشب کاری کنید مهمون دارید و اگر جلوی مهموناتون اینکارو کنید میدونید که پدرتون چه بلایی به سرتون میاره درسته؟
یه اهی کشیدم و گفتم:اره ولی بزار که الان کمکت کنم خودتون سرو کنین باشه ؟اخه من بین اون ادمای کسل کننده حوصلم سر میره
اجوما گفت:من که حریف شما نمیشم بانو باشه پس بیاین این مرغارو سرخ کنید
گفتم :باشه و یک پیشبند پوشیدم و شروع به کار کردم
(از دید جیمین)
حوصلم سررفت و رفتم که دوری توی عمارت به این بزرگی بزنم رفتم توی اشپز خونه که اب بگیرم از خدمتکارا بخورم که یهو دیدم دختره داره به خدمتکارا کمک میکنه خندم گرفت این با این همه ثروت چرا باید کمک یه مشت خدمتکار بده یعنی نمیدونه که مقامش از اونا خیلی بالا تره؟
به یکی از خدمتکارا گفتم:یه لیوان اب میخوام
خدمتکاره اب رو داشت میورد که از دستش افتاد و شکست
گفتم:چقدر بی عرضه ای نمیتونی یه لیوان اب بیاری؟
گفت:معذرت میخوام (با نگرانی)
دختره اومد سمت خدمتکاره و بهش گفت:حالت خوبه عزیزم
خدمتکاره گفت:من خوبم .ولی معذرت میخوام منو ببیخشید
دختره با لبخند گفت:طوری که نشده عزیزم
گفتم:چطور طوری نشده یه خدمتکار دستو پا چلفتی نمیتونه یه لیوان اب بده دست من؟(با داد)
(ازدید ا/ت)
عصبانی شدم که اینجوری گفت به یه خدمتکار
با داد گفتم:چطور میتونی اینقدر بین خودت و دیگران فرقی بزاری اونا برده تو که نیستن خودت دست داری پاهم داری مشکل داری خودت برو اب بردار چرا بین خودت و بقیه اینقدر فرق میذاری
با عصبانیت رفتم یه لیوان اب برداشتم و دادم بهش و گفتم:حالا که ابتو گرفتی بیروووون (باداد)
(از دید جیمین)
یا خدا عجب دختر عصبییه اصلا انتظار این حرکت رو از یه ملکه نداشتم .
با اعتماد به نفس ابو گرفتم و رفتم بیرون ...
(از دید ا/ت)
با صدای بلند گفتم:پسره ی عوضییییی
اجوما اومد سمتم و گفت:بانو اروم باشید به هر حال ایشونم ارباب هستند و میونگ باید حواسش رو جمع میکرد(لبخند)
ادامه داد:بانو میخوایم غذا هارو سرو کنیم شما بفرمایید برین بنشینید
گفتم:مطمئنین که کمک نمیخواین؟
گفت:بله بانو ی من
لبخند زدم و رفتم توی حال کنار جیهوپ نشستم
توی فکر بودم که عمو رو به من گفت:عمو جان چه خبر ماشالا چه بزرگ شدی
توی فکر بازیگوشی بودم که یهو جیهوپ زد بهم و اشاره کرد به عمو
هول شدم و گفتم:عمو ممنون ما خوبیم شما خوبین؟
عمو خندید و گفت:حواست پرته ها (خنده)
همه زدن زیرخنده
از خجالت لپام سرخ شده بود
خدمتکارا اومدن و مارو صدا زدن برای شام
خیلی خجالت کشیده بودم و جیهوپ فهمید
اومد سمتم و گفت:اونی ازینا خجالت نکش راحت باش
گفتم:اینا چرا اینقدر با اعتماد به نفسن؟الحق که خانواده بابا هستن
جیهوپ خندید وگفت:بیا قبل از اینکه چیزی بهمون بگن بریم سر میز شام
گفتم:باشه بریم...
بعد بخاطر اینکه هوا بارونی بود اومدیم داخل عمارت من عاشق بارون بودم ولی بارون در شب خیلی میترسیدم
داشتیم میرفتیم داخل اتاقامون که یهو یه رعد برق بلند زد و منم فوبیای رعد و برق داشتم یهو یه جیغ کوچی کشیدم و دستامو روی سرم گذاشتم و نشستم
جیهوپ اومد سمتم بغلم کردو و بلندم کرد و گفت:چیزی نیست عزیزم فقط یه رعد و برق کوچیک بود
رفتم توی بغلش و گفتم :اوپااا ....م...میشه...امشب ..توی اتاق تو بخوابم؟
گفت:تو بزرگ شدی ها 👦🙄
گفتم:اوپااا لطفا من میترسم
گفت:باشه اونی برو لباساتو عوض کن بعد بیا پیشم بخواب
با ترس گفتم:اوپا بیا تا دم در اتاقم من میترسم
گفت:ای داد بیداد🙄 و باهام اومد دم در اتاق وایساد
رفتم تو اتاق و یه لباس خواب پوشیدم(اسلاید 2)
با جیهوپ رفتیم توی اتاق اون و رفتیم توی تختش یهو دوباره صدای رعد و برق شد محکم گرفتمش توی بغلم و فشارش دادم
جیهوپ گفت:اونی چیزی نیست اروم باش و اونم بغلم کرد
(صبح)
بیدار شدم و دیدم که توی اتاق جیهوپم اولش تعجب کردم ولی بعدش یادم اومد که چیشد که اینجام
(شب)(میدونم گشادم به روم نیارید)
یه لباس خوشکل پوشیدم (اسلاید 3)و بالا توی اتاق خودم منتظر بودم تا بیان تا من برم پایین
بعد از 15 دقیقه صدای در شد و بعدش فهمیدم که خودشونن
داشتم از پله ها میومدم پایین و دیدم که همه روی مبلای سلطنتی نشستن .
وای اون پسر جذابه جیمین پسر عموم بود؟ عجب هیکل و صورت جذابی داشت
از پله ها اومدم پایین و باهمه سلام و احوالپرسی کردم
(ازدید جیمین)
رفتیم با مامان و بابا احوالپرسی کردیم و نشستیم تا اینکه یه دختر از بالای پله ها داشت میومد پایین
اون دختر عموم بود؟
چ کردنی شده
(از دید ا/ت)
بعد از احوالپرسی رفتم توی اشپز خونه و رفتم به اجوما کمک کنم
اجوما گفت:بانو لازم نیست امشب کاری کنید مهمون دارید و اگر جلوی مهموناتون اینکارو کنید میدونید که پدرتون چه بلایی به سرتون میاره درسته؟
یه اهی کشیدم و گفتم:اره ولی بزار که الان کمکت کنم خودتون سرو کنین باشه ؟اخه من بین اون ادمای کسل کننده حوصلم سر میره
اجوما گفت:من که حریف شما نمیشم بانو باشه پس بیاین این مرغارو سرخ کنید
گفتم :باشه و یک پیشبند پوشیدم و شروع به کار کردم
(از دید جیمین)
حوصلم سررفت و رفتم که دوری توی عمارت به این بزرگی بزنم رفتم توی اشپز خونه که اب بگیرم از خدمتکارا بخورم که یهو دیدم دختره داره به خدمتکارا کمک میکنه خندم گرفت این با این همه ثروت چرا باید کمک یه مشت خدمتکار بده یعنی نمیدونه که مقامش از اونا خیلی بالا تره؟
به یکی از خدمتکارا گفتم:یه لیوان اب میخوام
خدمتکاره اب رو داشت میورد که از دستش افتاد و شکست
گفتم:چقدر بی عرضه ای نمیتونی یه لیوان اب بیاری؟
گفت:معذرت میخوام (با نگرانی)
دختره اومد سمت خدمتکاره و بهش گفت:حالت خوبه عزیزم
خدمتکاره گفت:من خوبم .ولی معذرت میخوام منو ببیخشید
دختره با لبخند گفت:طوری که نشده عزیزم
گفتم:چطور طوری نشده یه خدمتکار دستو پا چلفتی نمیتونه یه لیوان اب بده دست من؟(با داد)
(ازدید ا/ت)
عصبانی شدم که اینجوری گفت به یه خدمتکار
با داد گفتم:چطور میتونی اینقدر بین خودت و دیگران فرقی بزاری اونا برده تو که نیستن خودت دست داری پاهم داری مشکل داری خودت برو اب بردار چرا بین خودت و بقیه اینقدر فرق میذاری
با عصبانیت رفتم یه لیوان اب برداشتم و دادم بهش و گفتم:حالا که ابتو گرفتی بیروووون (باداد)
(از دید جیمین)
یا خدا عجب دختر عصبییه اصلا انتظار این حرکت رو از یه ملکه نداشتم .
با اعتماد به نفس ابو گرفتم و رفتم بیرون ...
(از دید ا/ت)
با صدای بلند گفتم:پسره ی عوضییییی
اجوما اومد سمتم و گفت:بانو اروم باشید به هر حال ایشونم ارباب هستند و میونگ باید حواسش رو جمع میکرد(لبخند)
ادامه داد:بانو میخوایم غذا هارو سرو کنیم شما بفرمایید برین بنشینید
گفتم:مطمئنین که کمک نمیخواین؟
گفت:بله بانو ی من
لبخند زدم و رفتم توی حال کنار جیهوپ نشستم
توی فکر بودم که عمو رو به من گفت:عمو جان چه خبر ماشالا چه بزرگ شدی
توی فکر بازیگوشی بودم که یهو جیهوپ زد بهم و اشاره کرد به عمو
هول شدم و گفتم:عمو ممنون ما خوبیم شما خوبین؟
عمو خندید و گفت:حواست پرته ها (خنده)
همه زدن زیرخنده
از خجالت لپام سرخ شده بود
خدمتکارا اومدن و مارو صدا زدن برای شام
خیلی خجالت کشیده بودم و جیهوپ فهمید
اومد سمتم و گفت:اونی ازینا خجالت نکش راحت باش
گفتم:اینا چرا اینقدر با اعتماد به نفسن؟الحق که خانواده بابا هستن
جیهوپ خندید وگفت:بیا قبل از اینکه چیزی بهمون بگن بریم سر میز شام
گفتم:باشه بریم...
۱۷۱
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.