چند پارتی
چند پارتی
.
.
ₚₐᵣₜ ⁶
.
.
تا پاساژی رو دید به سمتش هجوم برد و بدون دیدن لباس اون و برداشت و به سرعت به سمت اتاق پرو رفت....
.
زیر لب فقط میگفت ای کاش همش خواب باشه اما وقتی تمامی لباس هاش رو در آورد..واقعیت عکس این بود....
.
نه تنها اون قسمت هایی که میدونست....روی قسمتی از گردنش که به ترقوش نزدیک بود دو حروف JK نوشته شده بود... خواست دستایی که میلرزید رو به آرومی روش بکشه....با اولین لمس بی هوش شد.....
.
.
چشماشو باز کرد اینبار جایی بود که اصلا تا به حال ندیده بود...شاید دیده بود آما در کودکیِ تباه......
.
.
JK:قبل تر از اینا می ترسیدی از مرگ....درصورتی که میدونستی..وقتی بمیری هیچ خطری تهدیدت نمیکنه....میتونستی خیلی آروم زندگیتو پیش ببری...یا شایدم در آنی کشته شی....ولی خودت.. این جهنمو انتخاب کردی...
.
.
فلش بک به ۷سال پیش:
`
`
y/n:سلاااممم....من برگشتمم...نمیدونید چه زجری داشتم میکشیدم....{تعریف کردن کل .
اتفاقات روزش}....اره دیگه روز به نسبت بدی بود
.
دختری بود که تو تنهايي هاش با خودش و یسری موجودات به قول خودش ماورائی صحبت میکرد....همیشه هم جواب میداد....مثلا یروز خیلی اتفاقی یه صدایی داعم میومد و رو مخش میرفت اما وقتی باهاش صحبت میکرد و میگفت نکنه دیگه هیج خبری از صدا نبود
.
.
روز ها همینجوری میگذشت...ولی با این تفاوت که این بار میتونست ببینتشون....البته یکیشونو..اونم شاید....
شاید یک فردی بطور اتفاقی وارد زندگی این دختر کوچولو شده بود که شده بود دوستش..همراهش....و یجور مثل خانوادش....
.
.
دختر اونو مثل خانوادش میدید.....چون اون بیشتر سنشو تو خونه تنها بود و با این سن کم خودش از خودش نگه داری میکرد....تو مترو اونو دید... که با صورت بی حسی به اطرافش زل زده و روی نیمکتی نشسته و دست هاش تو جیبشه.....
ولی...ایا اون مرد هم همچین دیدی به دختر داشت.....یا برعکس مث طعمه ای که بدون سر پناهی تو دنیا میچرخید......
...با دیدنش لبخند مرموزی به لبش اومد بلند شد و به سمتش رفت....خب هدف خاصی نداشت حوصلش سر رفته بود....
.
.
.
ادامه دارد:........
.
.
ₚₐᵣₜ ⁶
.
.
تا پاساژی رو دید به سمتش هجوم برد و بدون دیدن لباس اون و برداشت و به سرعت به سمت اتاق پرو رفت....
.
زیر لب فقط میگفت ای کاش همش خواب باشه اما وقتی تمامی لباس هاش رو در آورد..واقعیت عکس این بود....
.
نه تنها اون قسمت هایی که میدونست....روی قسمتی از گردنش که به ترقوش نزدیک بود دو حروف JK نوشته شده بود... خواست دستایی که میلرزید رو به آرومی روش بکشه....با اولین لمس بی هوش شد.....
.
.
چشماشو باز کرد اینبار جایی بود که اصلا تا به حال ندیده بود...شاید دیده بود آما در کودکیِ تباه......
.
.
JK:قبل تر از اینا می ترسیدی از مرگ....درصورتی که میدونستی..وقتی بمیری هیچ خطری تهدیدت نمیکنه....میتونستی خیلی آروم زندگیتو پیش ببری...یا شایدم در آنی کشته شی....ولی خودت.. این جهنمو انتخاب کردی...
.
.
فلش بک به ۷سال پیش:
`
`
y/n:سلاااممم....من برگشتمم...نمیدونید چه زجری داشتم میکشیدم....{تعریف کردن کل .
اتفاقات روزش}....اره دیگه روز به نسبت بدی بود
.
دختری بود که تو تنهايي هاش با خودش و یسری موجودات به قول خودش ماورائی صحبت میکرد....همیشه هم جواب میداد....مثلا یروز خیلی اتفاقی یه صدایی داعم میومد و رو مخش میرفت اما وقتی باهاش صحبت میکرد و میگفت نکنه دیگه هیج خبری از صدا نبود
.
.
روز ها همینجوری میگذشت...ولی با این تفاوت که این بار میتونست ببینتشون....البته یکیشونو..اونم شاید....
شاید یک فردی بطور اتفاقی وارد زندگی این دختر کوچولو شده بود که شده بود دوستش..همراهش....و یجور مثل خانوادش....
.
.
دختر اونو مثل خانوادش میدید.....چون اون بیشتر سنشو تو خونه تنها بود و با این سن کم خودش از خودش نگه داری میکرد....تو مترو اونو دید... که با صورت بی حسی به اطرافش زل زده و روی نیمکتی نشسته و دست هاش تو جیبشه.....
ولی...ایا اون مرد هم همچین دیدی به دختر داشت.....یا برعکس مث طعمه ای که بدون سر پناهی تو دنیا میچرخید......
...با دیدنش لبخند مرموزی به لبش اومد بلند شد و به سمتش رفت....خب هدف خاصی نداشت حوصلش سر رفته بود....
.
.
.
ادامه دارد:........
۵۱۲
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.