فیک my moon 🌙 پارت ۱۹
سلام به همگی.....
از بابت این همه تاخیر عذر میخوام....خب یه مشکلاتی به وجود اومده بود و اینکه اگه خدا به خواد ما قراره بار بکنیم به خاطر همینم دیر شد.....و من اصلا داخل این دو سه روز حتی نتونستم یه لحظه به گوشیم دست بزنم طوری که حتی جواب پیام های دوستام هم ندادم....... بازم از شما عذر میخوام.....
بریم برای داستان.....
*دوماه بعد*
از زبان ا/ت :
داخل این دوماه اتفاق های زیادی افتاد....مثلا باردار شدن من.....بهترین اتفاق داخل این دوماه بود.......هیچ وقت اون گریه های جیمین که از سر شوق بودن رو یادم نمیره.....
* فلش بک *
از زبان ا/ت :
از صبح تا الان هی دارم میارم بالا.......به خاطر همینم جیمین طبیب دربار رو احضار کرد.....همینجور داشت نبضمو میگرفت....که یهو چشماش قد پینگپنگ درشت شد....سریع بلند شدو گفت.....
طبیب دربار : تبریک میگم بانوی من.....تبریک میگم عالیجناب ایشون باردار هستن.....
ا/ت : چیییییییی
جیمین : ح.....حقیقت داره.....
طبیب دربار : بله عالیجناب......
جیمین : ممنونم..... این......این بهترین خبر زندگیم بود.....لطفا ما رو تنها بزارید......
طبیب دربار و بانو کیم : بله عالیجناب......
تا از اتاق خارج شدن جیمین سریع منو بغل کردو گفت.....
جیمین : ممنونم از این هدیه ی قشنگت ( همراه با اشک شوق)
باورش برام سخت بود...... که جیمین داره گریه میکنه.....افکارمو کنار زدمو متقابل بغلش کردم...... گفتم......
ا/ت : خیلی خوشحالم که خوشحال شدی پدر نمونه.....
بعد از چند دقیقه از بغلم دراومدو بوسه ی شیرینی مهمونه لبام کرد......
* پایان فلش بک *
هنوز از شورش خبری نبود.....اما نمیدونم چرا امروز همش دلم شور میزنه.......سعی میکردم خوشبین باشم و به بارداریم ربطش بدم اما خودمم میدونستم قطعا قراره یه اتفاقی بی افته که دلشوره گرفتم.......توهمین فکرا بودم که یهو بانو کیم با سراسیمه وارد شد.....سریع گفتم.....
ا/ت : چی شده که.......
نزاشت حرفمو کامل کنمو گفت.....
بانو کیم : بانوی من باید سریع به یه جای امن برید.....
ا/ت : چ....چرا.....
بانو کیم : وزیر کیم به قصر شورش کردن.....بانوی من وقت نداریم.....عالیجناب دستور دادن شما رو به یه جای امن ببریم....
همینجور که داشت منو بلند میکرد گفتم.....
ا/ت : پ...پس جیمین چی.....اون کجاست حالش خوبه.....
بانو کیم : نگران نباشید بانوی من.....ایشون قوی تر از اون چیزی هستن که فکر میکنین.....
الان هم خواهش میکنم سریع همراه من بیاید.....اینجا دیگه امن نیست.....
دیگه اجازه ی حرف زدن رو به من ندادو دستمو گرفتو از اقامتگاهم بیرون برد......
بعد از ۳۰ دقیقه
بعد از حدود نیم ساعت بانو کیم منو به یه جایی آورد.....گفتم.....
ا/ت : ما....ما کجاییم.....
بانوکیم : نترسید بانوی من......ما هنوزمداخل قصر هستیم ولی اینجا جایی که هیچ کس از وجودش خبر نداره.....
از بابت این همه تاخیر عذر میخوام....خب یه مشکلاتی به وجود اومده بود و اینکه اگه خدا به خواد ما قراره بار بکنیم به خاطر همینم دیر شد.....و من اصلا داخل این دو سه روز حتی نتونستم یه لحظه به گوشیم دست بزنم طوری که حتی جواب پیام های دوستام هم ندادم....... بازم از شما عذر میخوام.....
بریم برای داستان.....
*دوماه بعد*
از زبان ا/ت :
داخل این دوماه اتفاق های زیادی افتاد....مثلا باردار شدن من.....بهترین اتفاق داخل این دوماه بود.......هیچ وقت اون گریه های جیمین که از سر شوق بودن رو یادم نمیره.....
* فلش بک *
از زبان ا/ت :
از صبح تا الان هی دارم میارم بالا.......به خاطر همینم جیمین طبیب دربار رو احضار کرد.....همینجور داشت نبضمو میگرفت....که یهو چشماش قد پینگپنگ درشت شد....سریع بلند شدو گفت.....
طبیب دربار : تبریک میگم بانوی من.....تبریک میگم عالیجناب ایشون باردار هستن.....
ا/ت : چیییییییی
جیمین : ح.....حقیقت داره.....
طبیب دربار : بله عالیجناب......
جیمین : ممنونم..... این......این بهترین خبر زندگیم بود.....لطفا ما رو تنها بزارید......
طبیب دربار و بانو کیم : بله عالیجناب......
تا از اتاق خارج شدن جیمین سریع منو بغل کردو گفت.....
جیمین : ممنونم از این هدیه ی قشنگت ( همراه با اشک شوق)
باورش برام سخت بود...... که جیمین داره گریه میکنه.....افکارمو کنار زدمو متقابل بغلش کردم...... گفتم......
ا/ت : خیلی خوشحالم که خوشحال شدی پدر نمونه.....
بعد از چند دقیقه از بغلم دراومدو بوسه ی شیرینی مهمونه لبام کرد......
* پایان فلش بک *
هنوز از شورش خبری نبود.....اما نمیدونم چرا امروز همش دلم شور میزنه.......سعی میکردم خوشبین باشم و به بارداریم ربطش بدم اما خودمم میدونستم قطعا قراره یه اتفاقی بی افته که دلشوره گرفتم.......توهمین فکرا بودم که یهو بانو کیم با سراسیمه وارد شد.....سریع گفتم.....
ا/ت : چی شده که.......
نزاشت حرفمو کامل کنمو گفت.....
بانو کیم : بانوی من باید سریع به یه جای امن برید.....
ا/ت : چ....چرا.....
بانو کیم : وزیر کیم به قصر شورش کردن.....بانوی من وقت نداریم.....عالیجناب دستور دادن شما رو به یه جای امن ببریم....
همینجور که داشت منو بلند میکرد گفتم.....
ا/ت : پ...پس جیمین چی.....اون کجاست حالش خوبه.....
بانو کیم : نگران نباشید بانوی من.....ایشون قوی تر از اون چیزی هستن که فکر میکنین.....
الان هم خواهش میکنم سریع همراه من بیاید.....اینجا دیگه امن نیست.....
دیگه اجازه ی حرف زدن رو به من ندادو دستمو گرفتو از اقامتگاهم بیرون برد......
بعد از ۳۰ دقیقه
بعد از حدود نیم ساعت بانو کیم منو به یه جایی آورد.....گفتم.....
ا/ت : ما....ما کجاییم.....
بانوکیم : نترسید بانوی من......ما هنوزمداخل قصر هستیم ولی اینجا جایی که هیچ کس از وجودش خبر نداره.....
۷۳.۵k
۱۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.