نیکتوفیلیا p5
از زبان سویون
دینگ دینگ
این صدای زنگ در بود که به صدا دراومد و بعد چند ثانیه در باز شد انگار که پشت در بودن آخه عمارت خالم کم از خونه ما نداشت و تا برسن به در طول میکشه...
رفتیم تو و اول از هنه چشمم دنبال جونگی گشت که یهو دیدم تو بغلمه
_سلااااااام
+سلااام چاگی!
و بعد با خالم و شوهر خالم احوالپرسی کردم
جونگ کوکم اون گوشه وایساده بود ، سلام کردم ولی سر تکون داد
نمیدونم چرا انقد باهام سرده ، از همون اول که یادمه و وقتی عکسای خودمو اونو تو بچگی میدیدم و مامانم از خاطراتمون تعریف نبکرد وافعا باورم نمیشد یه زمانی انقد صمیمی بوده باشیم
اصن مگه من چیکار کردم که باهام سرده؟
با صدای لطیف جونگی به خودم اومدم و افکارمو رها کردم
جونگی هم برام مثل نیلاست ، بعد کلی بگو و بخند و شیطونیای دخترونه صدای خالم و از پایین شنیدم که میگفت:دخترا شام حاضره!
مگه ساعت چند بود؟ساعت هشت بود ،
چقد زود زمان میگذره !
به طبقه پایین رفتیم تا شام بخوریم
معمولا شام همیشه پر از حرف و شوخی بود و فکر میکردم حالا که جیمین بعد از چند سال اومده پرسروصداتر از همیشه باشه ولی چیزی که باعث تعجبم بود این بود که خلوت تر از همیشه بود و تنها سروصدا برخورد قاشق چنگالا با بشقاب بود
وقتی تموم شد بلاخره صدای پدرمو شنیدم :خب ، باید یه چیزی بهتون بگم....
تو صداش نگرانی بود و همین منو ترسوند
_خب، چه جوری بگم ؟میرم سر اصل مطلب
سویون، ما تصمیمی گرفتیم، برای توسعه شرکت، تو و جونگ کوک ازدواج کنین...
زیر خنده زدم
+خیلی خنده دار بود پدر...
ولی با دیدن نگاهش فهمیدم جدی میگه
لبخندمو از دست دادم
+این یعنی چی؟بدون نظر من؟من اصن جونگ کوکو نمیشناسم چه بریه به ازدواج، اصن نظر منو پرسیدید؟؟؟؟
چرا جیمین و جونگی نه؟؟؟؟
_اونا میل نیستن...
+منم مایل نیستم،این یعنی چی که برای سود و منفعت خودتون منو فدا میک...
با صدای پدرم ساکت شدم
_بسه سویون، به نفعته قبول کنی!
با چشمام که کم کم داشتن خیس میشدن به جونگ کوک نگاه کردم،سرش پایین بود
با صدای ضعیفی به خالم گفتم :ببخشید خاله ، دستتونم درد نکنه
و بعد بلند شدم، کیفمو برداشتم و از در بیرون رفتم
به محض بیرون رفتن اجازه دادم اشکام بریزه...
دینگ دینگ
این صدای زنگ در بود که به صدا دراومد و بعد چند ثانیه در باز شد انگار که پشت در بودن آخه عمارت خالم کم از خونه ما نداشت و تا برسن به در طول میکشه...
رفتیم تو و اول از هنه چشمم دنبال جونگی گشت که یهو دیدم تو بغلمه
_سلااااااام
+سلااام چاگی!
و بعد با خالم و شوهر خالم احوالپرسی کردم
جونگ کوکم اون گوشه وایساده بود ، سلام کردم ولی سر تکون داد
نمیدونم چرا انقد باهام سرده ، از همون اول که یادمه و وقتی عکسای خودمو اونو تو بچگی میدیدم و مامانم از خاطراتمون تعریف نبکرد وافعا باورم نمیشد یه زمانی انقد صمیمی بوده باشیم
اصن مگه من چیکار کردم که باهام سرده؟
با صدای لطیف جونگی به خودم اومدم و افکارمو رها کردم
جونگی هم برام مثل نیلاست ، بعد کلی بگو و بخند و شیطونیای دخترونه صدای خالم و از پایین شنیدم که میگفت:دخترا شام حاضره!
مگه ساعت چند بود؟ساعت هشت بود ،
چقد زود زمان میگذره !
به طبقه پایین رفتیم تا شام بخوریم
معمولا شام همیشه پر از حرف و شوخی بود و فکر میکردم حالا که جیمین بعد از چند سال اومده پرسروصداتر از همیشه باشه ولی چیزی که باعث تعجبم بود این بود که خلوت تر از همیشه بود و تنها سروصدا برخورد قاشق چنگالا با بشقاب بود
وقتی تموم شد بلاخره صدای پدرمو شنیدم :خب ، باید یه چیزی بهتون بگم....
تو صداش نگرانی بود و همین منو ترسوند
_خب، چه جوری بگم ؟میرم سر اصل مطلب
سویون، ما تصمیمی گرفتیم، برای توسعه شرکت، تو و جونگ کوک ازدواج کنین...
زیر خنده زدم
+خیلی خنده دار بود پدر...
ولی با دیدن نگاهش فهمیدم جدی میگه
لبخندمو از دست دادم
+این یعنی چی؟بدون نظر من؟من اصن جونگ کوکو نمیشناسم چه بریه به ازدواج، اصن نظر منو پرسیدید؟؟؟؟
چرا جیمین و جونگی نه؟؟؟؟
_اونا میل نیستن...
+منم مایل نیستم،این یعنی چی که برای سود و منفعت خودتون منو فدا میک...
با صدای پدرم ساکت شدم
_بسه سویون، به نفعته قبول کنی!
با چشمام که کم کم داشتن خیس میشدن به جونگ کوک نگاه کردم،سرش پایین بود
با صدای ضعیفی به خالم گفتم :ببخشید خاله ، دستتونم درد نکنه
و بعد بلند شدم، کیفمو برداشتم و از در بیرون رفتم
به محض بیرون رفتن اجازه دادم اشکام بریزه...
۲.۲k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.