رمانتمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سوم
شب با صدای نالهای از خواب بیدار شدم پدرم بود سریع رفتم سمتش صورتش عرق کرده بود از درد به خودش میپیچید..... نگران صداش کردم
- بابا ... بابا جونم چی شده؟ درد داری؟
اونقدر درد داشت که نمی تونست حرف بزنه باید یه کاری میکردم ولی اونوقت شب... چه کاری از دستم بر می اومد
مادرمم از صدای نالههای بابا از خواب بیدار شده بود با پارچه عرق روی پیشونی بابا روپاک میکرد و اشک میریخت
خدایا چیکار کنم این وقت شب .. باید برسونمش بیمارستان وگرنه..وگرنه... بابا حتی نمی تونستم به این فکر کنم که بابا رو از دست بدم... سریع بلند چادرمو سر کردم.. باید میرفتم پیش محمود خان... همسایمون بود یه وانت قراضه داشت که باهاش بار اینور اونور میبرد.. مرد خوبی بود اون حتما کمکم میکرد که بابا رو برسونم بیمارستان.. درو باز کردم خواستم برم بیرون که مامان گفت:
-کجا میری تمنا؟
-سریع و باعجله گفتم:
مامان بابا رو آماده کن میرم سراغ محمود خان با ماشین بابا رو ببریم بیمارستان منتظر حرفی از جانب مامان نشدم درو بستم و به حالت دو از اینورحیاط رفتم اونور حیاط که اتاق اجارهای محمودخان بود... برق اتاق روشن بود از خوشحالی لبخندی زدم و سریع به در کوبیدم....
بعد از چند لحظه خودش اومد دم در با دیدنم با لبخند و البته با تعجب گفت:
بله تمنا خانوم ..خیر باشه
با نگرانی گفتم:
ببخشید مزاحم شدم بابا دوباره حالش بد شده باید ببریمش بیمارستان
میشه لطف کنی...
دیگه نذاشت ادامه بدم...گفت:
باشه دخترم برو آمادهاش کن منم میرم ماشینو بیارم دم در تا ببریمش برو.
تشکر کردم رفتم سمت اتاق خودمون دیدم مامانم آماده بالا سر بابا ایستاده بهش گفتم:
شما کجا میای با این حالت
مامان با گریه گفت:
انتظار نداری که بذارم تنها ببریش
خواستم مخالفت کنم که دوباره صدای ناله بابا بلند شد هل شدم و گفتم:
باشه مامان بیا زیربغلشو بگیریمو ببریمش دم در.
به هر بدبختی بود بابا رو تا دم در بردیم از اونجام محمود خان بابا رو کول کرد و گذاشت پشت وانت به سمت بیمارستان حرکت کردیم....
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سوم
شب با صدای نالهای از خواب بیدار شدم پدرم بود سریع رفتم سمتش صورتش عرق کرده بود از درد به خودش میپیچید..... نگران صداش کردم
- بابا ... بابا جونم چی شده؟ درد داری؟
اونقدر درد داشت که نمی تونست حرف بزنه باید یه کاری میکردم ولی اونوقت شب... چه کاری از دستم بر می اومد
مادرمم از صدای نالههای بابا از خواب بیدار شده بود با پارچه عرق روی پیشونی بابا روپاک میکرد و اشک میریخت
خدایا چیکار کنم این وقت شب .. باید برسونمش بیمارستان وگرنه..وگرنه... بابا حتی نمی تونستم به این فکر کنم که بابا رو از دست بدم... سریع بلند چادرمو سر کردم.. باید میرفتم پیش محمود خان... همسایمون بود یه وانت قراضه داشت که باهاش بار اینور اونور میبرد.. مرد خوبی بود اون حتما کمکم میکرد که بابا رو برسونم بیمارستان.. درو باز کردم خواستم برم بیرون که مامان گفت:
-کجا میری تمنا؟
-سریع و باعجله گفتم:
مامان بابا رو آماده کن میرم سراغ محمود خان با ماشین بابا رو ببریم بیمارستان منتظر حرفی از جانب مامان نشدم درو بستم و به حالت دو از اینورحیاط رفتم اونور حیاط که اتاق اجارهای محمودخان بود... برق اتاق روشن بود از خوشحالی لبخندی زدم و سریع به در کوبیدم....
بعد از چند لحظه خودش اومد دم در با دیدنم با لبخند و البته با تعجب گفت:
بله تمنا خانوم ..خیر باشه
با نگرانی گفتم:
ببخشید مزاحم شدم بابا دوباره حالش بد شده باید ببریمش بیمارستان
میشه لطف کنی...
دیگه نذاشت ادامه بدم...گفت:
باشه دخترم برو آمادهاش کن منم میرم ماشینو بیارم دم در تا ببریمش برو.
تشکر کردم رفتم سمت اتاق خودمون دیدم مامانم آماده بالا سر بابا ایستاده بهش گفتم:
شما کجا میای با این حالت
مامان با گریه گفت:
انتظار نداری که بذارم تنها ببریش
خواستم مخالفت کنم که دوباره صدای ناله بابا بلند شد هل شدم و گفتم:
باشه مامان بیا زیربغلشو بگیریمو ببریمش دم در.
به هر بدبختی بود بابا رو تا دم در بردیم از اونجام محمود خان بابا رو کول کرد و گذاشت پشت وانت به سمت بیمارستان حرکت کردیم....
- ۱۶.۰k
- ۱۵ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط