ادامه ۱۴۱
تهیونگ نفسشو محکم بیرون داد. فرمون رو با دست فشار داد و گفت:
– «اون پسره دیوونهست. چرا جلوی خودت این کارو میکنه؟»
ات نگاهشو از پنجره گرفت، مستقیم توی آینهی جلو چشم دوخت و آهسته گفت:
– «فکر کنم دیگه چیزی براش مهم نیست.»
ماشین توی خیابونهای روشن و شلوغ ظهر جلو میرفت. صدای بوق ماشینها و آفتاب داغ روی آسفالت، سکوت بینشون رو سنگینتر کرده بود.
– «اون پسره دیوونهست. چرا جلوی خودت این کارو میکنه؟»
ات نگاهشو از پنجره گرفت، مستقیم توی آینهی جلو چشم دوخت و آهسته گفت:
– «فکر کنم دیگه چیزی براش مهم نیست.»
ماشین توی خیابونهای روشن و شلوغ ظهر جلو میرفت. صدای بوق ماشینها و آفتاب داغ روی آسفالت، سکوت بینشون رو سنگینتر کرده بود.
- ۴.۰k
- ۰۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط