رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_31
یاسر: ماه تو رو میبینه جلوت کم میاره فنقلی
داشتم دیگه آب میشدم میرفتم زمین آخه فنقلی؟ یه اسم دیگه هم به لیست اضافه شد!
یاسر: شبت بخیر بند انگشتی!
یلدا: بخیر هم شب تو
یاسر: قاطی پاتی گفتی ولی ممنونم با اجازه
سرمو به نشون باشه تکون دادم که رفت سریع درو بستم و خاک بر سرم یلدایی به خودم نثار کردم که چرا جلوش سوتی دادم و نفس عمیقی کشیدم از همین شب اول بدبختیم شروع شد و این یک هفته که اینا اینجا بودن قرار بود روح از بدنم هعی جدا شه و باز برگرده!
و واسه همین یک فکر زد به سرم درسته اذیت نمیشد ولی لاقعل بهش ثابت میشد من انقدر راهت کوتاه نمیام...
برای اجرای نقشه ام باید موقعی که خوابن کارمو انجام بدم ساعت 12:40 دقیقه بود و اونا هم که خسته راه بودن مطمئنم سریع خوابشون میبرد به آیدا که رو زمین نشسته بود و با عروسکاش بازی میکرد نقشه مو گفتم و اون هم پایه دو عالم سریع قبول کرد کمکم کنه!
35 دقیقه بود که میگذشت و من وقتمو با گوشی تلف کرده بودم...
بلند شدم آرایشم رو تمدید کردم و موهامو درست کردم و شالو رو سرم مرتب کردم و در اتاق رو باز کردم و به بیرون نگاه انداختم که یه وقتی کسی بیرون نباشه
بعد دیدن راهروی خالی سریع بیرون پریدم و قدم های کوچیک و آروم برمیداشتم تا کسی متوجه حضورم نشه و سمت اتاق مهمون رفتم و درش و آروم باز کردم
خاله فاطیما رو بغل کرده بود و رو تخت خوابیده بود و یاسر رو زمین خواب بود حتی تو خواب هم اخم کرده بود با قدم هایی که از مورچه آروم تر بود وارد اتاق شدم و دنبال گوشی یاسر گشتم تفاوت گوشی یاسر و خاله ضایع بود چون گوشی یاسر آیفون بود و از چند متری هم قابل شناسایی چشمم به گوشیش افتاد سریع دو درش کردم و همون راهی که اومدم رو رفتم درو آروم بستم و نفس عمیقی کشیدم قدم تند کردم و وارد اتاق خودم شدم و به آیدا اوکی دادم سریع از جاش بلند شد
یلدا: آبجی فقط آروم اصلا فک کن داریم میریم یک ماموریت مخفی انجام بدبم نباید کسی بفهمه وگرنه بیچاره ایم.
وجی: عقل کل فقط تورو سرزنش میکنن میگن اون بچه اس شیطنت کرد تو که بزرگی براچی اینکارو کردی...
از اینکه وجدانم راست میگفت خاک تو سری به خودم نثار کردم و
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_31
یاسر: ماه تو رو میبینه جلوت کم میاره فنقلی
داشتم دیگه آب میشدم میرفتم زمین آخه فنقلی؟ یه اسم دیگه هم به لیست اضافه شد!
یاسر: شبت بخیر بند انگشتی!
یلدا: بخیر هم شب تو
یاسر: قاطی پاتی گفتی ولی ممنونم با اجازه
سرمو به نشون باشه تکون دادم که رفت سریع درو بستم و خاک بر سرم یلدایی به خودم نثار کردم که چرا جلوش سوتی دادم و نفس عمیقی کشیدم از همین شب اول بدبختیم شروع شد و این یک هفته که اینا اینجا بودن قرار بود روح از بدنم هعی جدا شه و باز برگرده!
و واسه همین یک فکر زد به سرم درسته اذیت نمیشد ولی لاقعل بهش ثابت میشد من انقدر راهت کوتاه نمیام...
برای اجرای نقشه ام باید موقعی که خوابن کارمو انجام بدم ساعت 12:40 دقیقه بود و اونا هم که خسته راه بودن مطمئنم سریع خوابشون میبرد به آیدا که رو زمین نشسته بود و با عروسکاش بازی میکرد نقشه مو گفتم و اون هم پایه دو عالم سریع قبول کرد کمکم کنه!
35 دقیقه بود که میگذشت و من وقتمو با گوشی تلف کرده بودم...
بلند شدم آرایشم رو تمدید کردم و موهامو درست کردم و شالو رو سرم مرتب کردم و در اتاق رو باز کردم و به بیرون نگاه انداختم که یه وقتی کسی بیرون نباشه
بعد دیدن راهروی خالی سریع بیرون پریدم و قدم های کوچیک و آروم برمیداشتم تا کسی متوجه حضورم نشه و سمت اتاق مهمون رفتم و درش و آروم باز کردم
خاله فاطیما رو بغل کرده بود و رو تخت خوابیده بود و یاسر رو زمین خواب بود حتی تو خواب هم اخم کرده بود با قدم هایی که از مورچه آروم تر بود وارد اتاق شدم و دنبال گوشی یاسر گشتم تفاوت گوشی یاسر و خاله ضایع بود چون گوشی یاسر آیفون بود و از چند متری هم قابل شناسایی چشمم به گوشیش افتاد سریع دو درش کردم و همون راهی که اومدم رو رفتم درو آروم بستم و نفس عمیقی کشیدم قدم تند کردم و وارد اتاق خودم شدم و به آیدا اوکی دادم سریع از جاش بلند شد
یلدا: آبجی فقط آروم اصلا فک کن داریم میریم یک ماموریت مخفی انجام بدبم نباید کسی بفهمه وگرنه بیچاره ایم.
وجی: عقل کل فقط تورو سرزنش میکنن میگن اون بچه اس شیطنت کرد تو که بزرگی براچی اینکارو کردی...
از اینکه وجدانم راست میگفت خاک تو سری به خودم نثار کردم و
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۳.۹k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.