𝙥.49 𝙍𝙤𝙨𝙖𝙡𝙞𝙣𝙚
اخر حرفاش نمیدونم چیبهشون گفت که رفتن...
+طبقه بالا اتاق اخری واسه توعه...
سرمو تکون دادم
رفت سمت یه اتاق که همین طبقه پایین بود...دوییدم جلوش و راهشو سد کردم...
ابروشو داد بالا
دستمو بردم پشتم و چند ثانیه بعد درش اوردم و یه قلب انگشتی با لبخند دندون نما تحویلش دادم...
جا خورد... یکم گیج نگام کرد...کم کم یه لبخند خیلی خیلی محو که نیاز بود با میکروسکوپ دیدش نشست رو لبش اما سریع پاکش کرد
_اشتیدیگه؟!
سقفونگاه کرد
_اشتیییییی؟
اروم لپمو کشید و رفت داخل اتاقش و درو بست...
خشکم زده بود...دستمو روی صورتم گذاشتم... کوک لپمو کشید؟!
قلبم داشت تودهنم میزد...از هیجان همه پله هارو دوییدم رفتم بالا و بعد از پیدا کردن اتاقم دوییدم سمت تخت وخودمو پرت کردم روش...
پاهامو با ذوق رو تخت میکوبیدم...وااایییییی لپمو کشیددددددددد...همچنان داشتم ذوق میکردم که یهو توجهم به اتاق جلب شد...
وای اینجارووووو...مثل اتاق پرنسسا بود...
همین اتاق دوبرابر خونه ای بود که من توشزندگی میکردم...دوییدم سمت کمدا...یکیشونو باز کردم..همششش لباسسسس بودددد...وای خدایااااا با ذوق نگاشونمیکردم...
کمد کناریو باز کردم ..همش کیفوکفش بود...مثل دیوونه ها کل اتاقوگشتم...حتی زیر تختم نگاه کردم... وقتی گشتنم تموم شد نشستم رو تخت...خیلی دلم میخواست برم بیرون بگردم...اول باید دوشمیگرفتم...خیلی نیاز به دوش داشتم...سریع از توکمد یه تاپ سفید با شلوارک طوسی بیرون اوردم انداختم رو تخت و رفتم حموم...بعد از یه دوش ده دقیقه ای اومدم بیرون و موهامو با حوله خشک کردم و لباسامو تنم کردم و رفتم جلوی اینه..خیلی بهم میومد...البته شلوارکش خیلی کوتاه بود...دلم نمیومد عوضش کنم...
هرنوع لوازم ارایشی ای که نیاز داشتم رو میز بود
بعد از کشیدن یه خط چشم باریک و زدن یه رژ لب زرشکی به لبام موهامو ریختم دورم و یه کفش اسپرت سفید با کیف ستش ورداشتم و رفتم پایین و تقه ای به در اتاق کوک زدم
+بیاتو...
رفتم داخل...رو تختش دراز کشیده بود و چشاشو بسته بود
_میخوام برم بیرون یکم بگردم...حوصلم سررفت
لای چشمشو باز کرد...با دیدن من سیخ نشست توجاش...
+این چه وضعیه؟!
به خودم نگاه کردم
_چه وضعیه؟!
کلافه دستشو کشید به صورتش...
اخ داری حرص میخوری کوکی؟! لبخند شیطانی زدم
_خب من دیگه برم بای...
+وایسا منم میام
_۲دقیقهوقت داری اماده شی
و رفتم بیرون دم اتاقش وایسادم
چند دقیقه گذشت که اومد بیرون...
اخ لعنتی...با دیدنش نفسم بند اومد...یه هودی و شلوار لشمشکی تنش کرده بود و موهاشم ریخته بود تو صورتش...
یه سوییشرت گرفت سمتم...
+بپوش...شبه..هوا سرده
_کجا سرده؟ داشتیم میومدیم نگاه کردم هیچکی لباس گرم تنش نبود...
+نه هوا سرده بپوش...
سوییشرته رو تنم کردم... اینقد گنده بود تا روی زانوم میومد
_این مال خودته درسته؟!
سرشوتکون داد
_خب من اینو نمیپوشم...
+پس خودت تنهایی برو بیرون ببینم زبون اینارومیفهمی یا نه
راست میگفت...من واقعا یه کلمه از حرفاشونو نمیفهمیدم...
اروم گفتم:
_خب بریم...
+چی؟! نشنیدم
_میگم بریم...
بدون اینکه چیزی بگه راه افتاد و از خونه رفت بیرون...منم دنبالش راه افتادم و خودم بهش رسوندم
+کجا رودوست داری ببینی؟!
_ فعلا همینجاها...نمیخوام جای دور برم
سرشو تکون داد...
+اینجوری بهتره چون هنوز ماشینمم دستم نرسیده جای دور بریم سخته...این نزدیکیا یه پارک هست میریم اونجا...
_باشه...خیلیم عالی...
داشتم از گرما میمردم... بهش نگاه کردم که داشت عرق پیشونیشو پاک میکرد
_مجبورب لباس گرم پوشیدی منم مجبور کردی بپوشم؟!
+خیلی سرده هوا...
ودستاشو کرد توجیب هودیش...
من چرا دارم از گرما میمیرم پس؟ نکنه مریضم
حدودا ده دقیقه بعد رسیدیم به پارک...خیلیییی بزرگو قشنگ بود... مثل جنگلمیموند
+طبقه بالا اتاق اخری واسه توعه...
سرمو تکون دادم
رفت سمت یه اتاق که همین طبقه پایین بود...دوییدم جلوش و راهشو سد کردم...
ابروشو داد بالا
دستمو بردم پشتم و چند ثانیه بعد درش اوردم و یه قلب انگشتی با لبخند دندون نما تحویلش دادم...
جا خورد... یکم گیج نگام کرد...کم کم یه لبخند خیلی خیلی محو که نیاز بود با میکروسکوپ دیدش نشست رو لبش اما سریع پاکش کرد
_اشتیدیگه؟!
سقفونگاه کرد
_اشتیییییی؟
اروم لپمو کشید و رفت داخل اتاقش و درو بست...
خشکم زده بود...دستمو روی صورتم گذاشتم... کوک لپمو کشید؟!
قلبم داشت تودهنم میزد...از هیجان همه پله هارو دوییدم رفتم بالا و بعد از پیدا کردن اتاقم دوییدم سمت تخت وخودمو پرت کردم روش...
پاهامو با ذوق رو تخت میکوبیدم...وااایییییی لپمو کشیددددددددد...همچنان داشتم ذوق میکردم که یهو توجهم به اتاق جلب شد...
وای اینجارووووو...مثل اتاق پرنسسا بود...
همین اتاق دوبرابر خونه ای بود که من توشزندگی میکردم...دوییدم سمت کمدا...یکیشونو باز کردم..همششش لباسسسس بودددد...وای خدایااااا با ذوق نگاشونمیکردم...
کمد کناریو باز کردم ..همش کیفوکفش بود...مثل دیوونه ها کل اتاقوگشتم...حتی زیر تختم نگاه کردم... وقتی گشتنم تموم شد نشستم رو تخت...خیلی دلم میخواست برم بیرون بگردم...اول باید دوشمیگرفتم...خیلی نیاز به دوش داشتم...سریع از توکمد یه تاپ سفید با شلوارک طوسی بیرون اوردم انداختم رو تخت و رفتم حموم...بعد از یه دوش ده دقیقه ای اومدم بیرون و موهامو با حوله خشک کردم و لباسامو تنم کردم و رفتم جلوی اینه..خیلی بهم میومد...البته شلوارکش خیلی کوتاه بود...دلم نمیومد عوضش کنم...
هرنوع لوازم ارایشی ای که نیاز داشتم رو میز بود
بعد از کشیدن یه خط چشم باریک و زدن یه رژ لب زرشکی به لبام موهامو ریختم دورم و یه کفش اسپرت سفید با کیف ستش ورداشتم و رفتم پایین و تقه ای به در اتاق کوک زدم
+بیاتو...
رفتم داخل...رو تختش دراز کشیده بود و چشاشو بسته بود
_میخوام برم بیرون یکم بگردم...حوصلم سررفت
لای چشمشو باز کرد...با دیدن من سیخ نشست توجاش...
+این چه وضعیه؟!
به خودم نگاه کردم
_چه وضعیه؟!
کلافه دستشو کشید به صورتش...
اخ داری حرص میخوری کوکی؟! لبخند شیطانی زدم
_خب من دیگه برم بای...
+وایسا منم میام
_۲دقیقهوقت داری اماده شی
و رفتم بیرون دم اتاقش وایسادم
چند دقیقه گذشت که اومد بیرون...
اخ لعنتی...با دیدنش نفسم بند اومد...یه هودی و شلوار لشمشکی تنش کرده بود و موهاشم ریخته بود تو صورتش...
یه سوییشرت گرفت سمتم...
+بپوش...شبه..هوا سرده
_کجا سرده؟ داشتیم میومدیم نگاه کردم هیچکی لباس گرم تنش نبود...
+نه هوا سرده بپوش...
سوییشرته رو تنم کردم... اینقد گنده بود تا روی زانوم میومد
_این مال خودته درسته؟!
سرشوتکون داد
_خب من اینو نمیپوشم...
+پس خودت تنهایی برو بیرون ببینم زبون اینارومیفهمی یا نه
راست میگفت...من واقعا یه کلمه از حرفاشونو نمیفهمیدم...
اروم گفتم:
_خب بریم...
+چی؟! نشنیدم
_میگم بریم...
بدون اینکه چیزی بگه راه افتاد و از خونه رفت بیرون...منم دنبالش راه افتادم و خودم بهش رسوندم
+کجا رودوست داری ببینی؟!
_ فعلا همینجاها...نمیخوام جای دور برم
سرشو تکون داد...
+اینجوری بهتره چون هنوز ماشینمم دستم نرسیده جای دور بریم سخته...این نزدیکیا یه پارک هست میریم اونجا...
_باشه...خیلیم عالی...
داشتم از گرما میمردم... بهش نگاه کردم که داشت عرق پیشونیشو پاک میکرد
_مجبورب لباس گرم پوشیدی منم مجبور کردی بپوشم؟!
+خیلی سرده هوا...
ودستاشو کرد توجیب هودیش...
من چرا دارم از گرما میمیرم پس؟ نکنه مریضم
حدودا ده دقیقه بعد رسیدیم به پارک...خیلیییی بزرگو قشنگ بود... مثل جنگلمیموند
۳.۳k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.