P.1
مرد نگاهی به صفحه ی تلفنش انداخت و کلید اتصال رو لمس کرد.تلفن رو کناره گوشش قرار داد و زبونشون رویه لبای خشکش کشید که باعث شد لباش رنگ صورتی به خودش بگیره.
مرد:بگو
ناشناس:محمولات دسته ماست و اگه تا ظهر پولارو ندی دیگه نمیبینی شون
مرد پوزخندی زد که صداش تویه موبایل پخش شد. این کار باعث شد که لبش رطوبتش رو از دست بده.اون عوضی که پشت خط بود و شنونده ی پوزخند مرد بود، با این کاره مرد خشمگین شد. صورتش رنگ مبهمی به خودش گرفته بود که ترکیب از نارنجی و قرمز بود.
مرد:نگران نباش پارک!صلاحه من تو راهه!
پارک:چ....
صدای بدی تویه گوش مرد پیچید. تلفن رو سریع از گوشش فاصله داد. با فکری که به ذهنش اومد و حدسی که میزد و مطمئن بود که درسته، حس شیطانی و پر رضایتی به سمتش حمله ور شد و اون توانی برايه مقاومت کردن در برابر اون حسه قوی نداشت. لبخندی ترکیب از آن دو حس مهمان لبش کرد و دستیارش قافل از دیدن آن لبخند نماند. قدمی به سمته مرد به جلو برداشت و نگاهش رو به سمت پایین داد. کسی حق نداشت به چشمان مرد نگاه کند چون جزایه سختی در انتظار داشت. جزایی که به آن جزایه سرخ میگفتند. جزایی که با جوی خون آغاز و با رود خون به اتمام میرسید.
دستیار:که اتفاقی افتاده قربان؟
مرد لبخندش را پس زد قیافه ی جدی به خودش گرفت. نیم نگاهی به دستیارش انداخت و دست هایش را به پشتش برد و انگشت هایش رو در هم قفل کرد.قدمی به سمته عقب برداشت و پشتش را به دستیارش کرد.با قدم های استوار و محکم به سمته در حرکت کرد و در حالی که دستش را به سمته دستگیره ی در دراز میکرد، زیر چشمی به دستیارش نگاه کرد.
مرد:تمومش کرد
دستگیره رو به سمته پایین فشار داد که در با صدای تیکی باز شد. قفل انگشت هاش رو از دور دستگیره باز کرد و دستش رو نوازش وار به سمته بدنه ی در برد و ضربه محکمی به بدنه ی در وارد کرد که باعث شد در با صدای بدی باز شود و با دیوار برخورد کند.مرد نگاه خنثایی به راهروی روبه روش انداخت و قدم زنان به سمته خروجی حرکت کرد.......
با نگاهه تحقیر آمیزی به سمته پارک برگشت.با پوزخند ترسناکی که بر لب داشت به پارک نگاه کرد.هفت تیرش رو آروم بالا آورد و پوزخند رو بیشتر کرد.چشماش رو ریز کرد و با نگاهی که هیچ حسی در آن دیده نمی شد به پارک جلوش نگاه کرد. ناگهان خنده ی بلندی سر داد و با حالتی که تمسخر از آن میبارید لب زد
جانگ کوک:تو خیلی احمقی
انگشت وسطش رو به سمته ماشه برد.همیشه همین کارو میکرد.عادت داشت که با انگشت وسطش ماشه رو لمس کنه. شاید به این خاطر که زیر خواب های زیادی رو باهاش به فاک داده.کسی چیزی نمیدونه که چرا این کار رو انجام میده.
مرد:بگو
ناشناس:محمولات دسته ماست و اگه تا ظهر پولارو ندی دیگه نمیبینی شون
مرد پوزخندی زد که صداش تویه موبایل پخش شد. این کار باعث شد که لبش رطوبتش رو از دست بده.اون عوضی که پشت خط بود و شنونده ی پوزخند مرد بود، با این کاره مرد خشمگین شد. صورتش رنگ مبهمی به خودش گرفته بود که ترکیب از نارنجی و قرمز بود.
مرد:نگران نباش پارک!صلاحه من تو راهه!
پارک:چ....
صدای بدی تویه گوش مرد پیچید. تلفن رو سریع از گوشش فاصله داد. با فکری که به ذهنش اومد و حدسی که میزد و مطمئن بود که درسته، حس شیطانی و پر رضایتی به سمتش حمله ور شد و اون توانی برايه مقاومت کردن در برابر اون حسه قوی نداشت. لبخندی ترکیب از آن دو حس مهمان لبش کرد و دستیارش قافل از دیدن آن لبخند نماند. قدمی به سمته مرد به جلو برداشت و نگاهش رو به سمت پایین داد. کسی حق نداشت به چشمان مرد نگاه کند چون جزایه سختی در انتظار داشت. جزایی که به آن جزایه سرخ میگفتند. جزایی که با جوی خون آغاز و با رود خون به اتمام میرسید.
دستیار:که اتفاقی افتاده قربان؟
مرد لبخندش را پس زد قیافه ی جدی به خودش گرفت. نیم نگاهی به دستیارش انداخت و دست هایش را به پشتش برد و انگشت هایش رو در هم قفل کرد.قدمی به سمته عقب برداشت و پشتش را به دستیارش کرد.با قدم های استوار و محکم به سمته در حرکت کرد و در حالی که دستش را به سمته دستگیره ی در دراز میکرد، زیر چشمی به دستیارش نگاه کرد.
مرد:تمومش کرد
دستگیره رو به سمته پایین فشار داد که در با صدای تیکی باز شد. قفل انگشت هاش رو از دور دستگیره باز کرد و دستش رو نوازش وار به سمته بدنه ی در برد و ضربه محکمی به بدنه ی در وارد کرد که باعث شد در با صدای بدی باز شود و با دیوار برخورد کند.مرد نگاه خنثایی به راهروی روبه روش انداخت و قدم زنان به سمته خروجی حرکت کرد.......
با نگاهه تحقیر آمیزی به سمته پارک برگشت.با پوزخند ترسناکی که بر لب داشت به پارک نگاه کرد.هفت تیرش رو آروم بالا آورد و پوزخند رو بیشتر کرد.چشماش رو ریز کرد و با نگاهی که هیچ حسی در آن دیده نمی شد به پارک جلوش نگاه کرد. ناگهان خنده ی بلندی سر داد و با حالتی که تمسخر از آن میبارید لب زد
جانگ کوک:تو خیلی احمقی
انگشت وسطش رو به سمته ماشه برد.همیشه همین کارو میکرد.عادت داشت که با انگشت وسطش ماشه رو لمس کنه. شاید به این خاطر که زیر خواب های زیادی رو باهاش به فاک داده.کسی چیزی نمیدونه که چرا این کار رو انجام میده.
۴.۷k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.