(وقتی تصادف میکنی و..... )
#فلیکس
#استری_کیدز
با چشمای پر از اشک به جسم بی هوشت که روی تخت سفید بیمارستان افتاده بود ،نگاه میکرد.
تجزیه و تحلیل و هضم حرف هایی که پرستار بهش گفته بود غیر ممکن بود و فقط باعث میشد بیشتر از قبل احساس گناه کار بودن کنه و اشک بریزه.
تمام خاطراتش با تو مدام از جلوی چشماش میگذشت و این باعث میشد بیشتر از قبل حس پشیمونی کنه....
گریه میکرد ، با تمام وجودش همینطور که آروم به صورت غرق در خواب و خوشگلت خیره بود ، اشک میریخت.
چطور قرار بود با این موضوع کنار بیای؟
چطور میخواست وقتی پلکاتو از هم فاصله دادی تورو توی بغلش بگیره و دردناک ترین حرف رو بهت بزنه.
چطور قرار بود تورو آروم و امیدوار کنه؟
خودش هم نمیدونست فقط میخواست توی این لحظه با تمام وجودش اشک بریزه.
.
(چهار سال بعد )
همینطور که صندلی چوبی نشسته بودی و نگاهت به فضای بیرون پنجره بود، فلیکس به موهاش باز و زیبات و صورت مرده ی تو که حالا چندین سالی شده بود که خنده از روش رفته بود نگاه میکرد.
_ عشقم....خوبی ؟
با لبخندی غمناک بهت خیره بود
+ اوهوم
تنها جوابی که توی این چهار سال بهش میدادی.....همین بود و همین
فلیکس نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت.
دوباره حس گناه چهار سال پیش به سراغش اومد.....اینکه چرا مراقبت نبود......اینکه چرا به جای اون ، تو بودی که ناتوان شدی......چرا ؟
فلیکس بغضش گرفته بود و دوباره مثل هر دفعه از اتاق خارج شد و تورو دوباره با یک پنجره که تنها دلخوشیت بود، تنها گذاشت.
همینطور که نگاهت به ابر هایی که با پوششون آسمون آبی رو پوشونده بود ، قطره ی اشکی از چشمای قهوه ای رنگت به سر خوردن افتاد
+ عشق من...... متاسفم که دیگه نمیتونم راه برم.....و به سمتت بدوم و با تمام توانم بغلت کنم
#استری_کیدز
با چشمای پر از اشک به جسم بی هوشت که روی تخت سفید بیمارستان افتاده بود ،نگاه میکرد.
تجزیه و تحلیل و هضم حرف هایی که پرستار بهش گفته بود غیر ممکن بود و فقط باعث میشد بیشتر از قبل احساس گناه کار بودن کنه و اشک بریزه.
تمام خاطراتش با تو مدام از جلوی چشماش میگذشت و این باعث میشد بیشتر از قبل حس پشیمونی کنه....
گریه میکرد ، با تمام وجودش همینطور که آروم به صورت غرق در خواب و خوشگلت خیره بود ، اشک میریخت.
چطور قرار بود با این موضوع کنار بیای؟
چطور میخواست وقتی پلکاتو از هم فاصله دادی تورو توی بغلش بگیره و دردناک ترین حرف رو بهت بزنه.
چطور قرار بود تورو آروم و امیدوار کنه؟
خودش هم نمیدونست فقط میخواست توی این لحظه با تمام وجودش اشک بریزه.
.
(چهار سال بعد )
همینطور که صندلی چوبی نشسته بودی و نگاهت به فضای بیرون پنجره بود، فلیکس به موهاش باز و زیبات و صورت مرده ی تو که حالا چندین سالی شده بود که خنده از روش رفته بود نگاه میکرد.
_ عشقم....خوبی ؟
با لبخندی غمناک بهت خیره بود
+ اوهوم
تنها جوابی که توی این چهار سال بهش میدادی.....همین بود و همین
فلیکس نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت.
دوباره حس گناه چهار سال پیش به سراغش اومد.....اینکه چرا مراقبت نبود......اینکه چرا به جای اون ، تو بودی که ناتوان شدی......چرا ؟
فلیکس بغضش گرفته بود و دوباره مثل هر دفعه از اتاق خارج شد و تورو دوباره با یک پنجره که تنها دلخوشیت بود، تنها گذاشت.
همینطور که نگاهت به ابر هایی که با پوششون آسمون آبی رو پوشونده بود ، قطره ی اشکی از چشمای قهوه ای رنگت به سر خوردن افتاد
+ عشق من...... متاسفم که دیگه نمیتونم راه برم.....و به سمتت بدوم و با تمام توانم بغلت کنم
۲۴.۴k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.