now post
part 5❄️
Cherry chocolate 🍒🍫
هانا:چرا باید ازت عکس بگیرم
جیمین تا چهره و لحن حرف زدن دختر رو دید فهمید که اهل کره نیست
جیمین:از کجا اومدی؟
هانا:ایران
جیمین:کجاست؟
هانا:بیخیال ،،،حالت خوبه؟
جیمین:ارههههه بابا خوبمممم
و همون لحظه داشت میوفتاد که هانا نزدیکش شد که بگیرش
هانا اروم به صورت جیمین میزد تا بیدار بشه
هانا:الووو بیدار شو من کار دارم باید برممم
جیمین:نمیخواممم میخوام بخوابم
هانا: لطفااااا
جیمین دیگه صدای هانا نمیشنید و خوابید
وقتی چشماش رو باز کرد دختر رو دید که داره با دوربینش ور میره و عکساشو چک میکنه
جیمین با صدایی نشون داد که بیدار شده هانا پایین رو نگاه کرد
هانا:اووو بالاخره بیدار شدی لطفاً سرت رو از روی پام بردار باید برم ساعت ۱ شبههه
جیمین:تو کیی؟ چرا من روی پاهای تو خوابیدم؟اصلا چرا بخاطر من تا این ساعت نشستی اینجا
جیمین گیج بود انقدر خورده بود که یادش نبود کجاست و چیکار کرده
هانا: جنابعالی یهویی از این کوچه اومدی بیرون و اومدی سمت من و گفتی ازم عکس بگیر و بعدش بیهوش شدی منم دلم نیومد اینجا ولت کنم برم
جیمین:مگه من گفتم بمون که اینجوری حرف میزنی
هانا:نه تو نگفتی انسانیتم گفت
جیمین سریع از روی پاهای هانا بلند شد و نشست روبه روش
جیمین: اونوقت این انسانیت به شما نگفته که نباید منت بزارید
هانا:من کی منت گذاشتم
جیمین:بلند شو برو حوصله ندارم
هانا بلند شد و سریع رفت
انقدر سریع رفت که نفهمید گوشواره اش افتاده و منم نتونستم صداش کنم
گوشوارش یه غلاب بود و دوتا زنجیر یک بلند یکی کوتاه
به بلنده یه شکلات اویزون بود و به کوتاهه یه طرفه گیلاس
جیمین بعد از اون روز یه بار دیگه هانا رو توی یه کافه دید و یه افرادش سپرد که همه چیز زندگیش رو دربیارن
اون هر روز دنبال هانا میرفت و مراقبش بود مراقب جسم و روحش فقط یهچیزی از دستش در رفته بود،،،الکس تنها کسی که زندگیش رو تحت نظر نداشت الکس بود که آخر سر اون زندگی هانا رو خراب کرد
پایان
هانا :جیمین
جیمین :بله
هانا:خونتون کسی هست؟
جیمین خندید:اره خدمتمارا هستند
هانا:خدمتکار داری؟چند سالشه؟
جیمین:حالا میای میبینی
راه افتادیم و رفتیم سمت خونه جیمین ولی اشتباه میکردم خونه نبود قصر بود،عمارت بود
دهن هانا از بزرگی خونه باز مونده بود
هانا:میخوای منو بکشی؟
هانا شوخی نمیکرد ترسیده بود از عمارت ترسیده بود عمارت پر از درخت بود که هیچ نوری بینشون نبود فقط عمارت برق داشت و اینم کمی. ترسناک بود
جیمین خندید
جیمین:چرا فکر کردی نجاتت دادم که بکشمت؟
هانا دیگه. هیچی نگفت تا رسیدن به در اصلی عمارت
جیمین پیاده شد و یکی در رو برای هانا باز کرد
هانا:مرسی
لایک و کامنت فراموش نشه ❄️
Cherry chocolate 🍒🍫
هانا:چرا باید ازت عکس بگیرم
جیمین تا چهره و لحن حرف زدن دختر رو دید فهمید که اهل کره نیست
جیمین:از کجا اومدی؟
هانا:ایران
جیمین:کجاست؟
هانا:بیخیال ،،،حالت خوبه؟
جیمین:ارههههه بابا خوبمممم
و همون لحظه داشت میوفتاد که هانا نزدیکش شد که بگیرش
هانا اروم به صورت جیمین میزد تا بیدار بشه
هانا:الووو بیدار شو من کار دارم باید برممم
جیمین:نمیخواممم میخوام بخوابم
هانا: لطفااااا
جیمین دیگه صدای هانا نمیشنید و خوابید
وقتی چشماش رو باز کرد دختر رو دید که داره با دوربینش ور میره و عکساشو چک میکنه
جیمین با صدایی نشون داد که بیدار شده هانا پایین رو نگاه کرد
هانا:اووو بالاخره بیدار شدی لطفاً سرت رو از روی پام بردار باید برم ساعت ۱ شبههه
جیمین:تو کیی؟ چرا من روی پاهای تو خوابیدم؟اصلا چرا بخاطر من تا این ساعت نشستی اینجا
جیمین گیج بود انقدر خورده بود که یادش نبود کجاست و چیکار کرده
هانا: جنابعالی یهویی از این کوچه اومدی بیرون و اومدی سمت من و گفتی ازم عکس بگیر و بعدش بیهوش شدی منم دلم نیومد اینجا ولت کنم برم
جیمین:مگه من گفتم بمون که اینجوری حرف میزنی
هانا:نه تو نگفتی انسانیتم گفت
جیمین سریع از روی پاهای هانا بلند شد و نشست روبه روش
جیمین: اونوقت این انسانیت به شما نگفته که نباید منت بزارید
هانا:من کی منت گذاشتم
جیمین:بلند شو برو حوصله ندارم
هانا بلند شد و سریع رفت
انقدر سریع رفت که نفهمید گوشواره اش افتاده و منم نتونستم صداش کنم
گوشوارش یه غلاب بود و دوتا زنجیر یک بلند یکی کوتاه
به بلنده یه شکلات اویزون بود و به کوتاهه یه طرفه گیلاس
جیمین بعد از اون روز یه بار دیگه هانا رو توی یه کافه دید و یه افرادش سپرد که همه چیز زندگیش رو دربیارن
اون هر روز دنبال هانا میرفت و مراقبش بود مراقب جسم و روحش فقط یهچیزی از دستش در رفته بود،،،الکس تنها کسی که زندگیش رو تحت نظر نداشت الکس بود که آخر سر اون زندگی هانا رو خراب کرد
پایان
هانا :جیمین
جیمین :بله
هانا:خونتون کسی هست؟
جیمین خندید:اره خدمتمارا هستند
هانا:خدمتکار داری؟چند سالشه؟
جیمین:حالا میای میبینی
راه افتادیم و رفتیم سمت خونه جیمین ولی اشتباه میکردم خونه نبود قصر بود،عمارت بود
دهن هانا از بزرگی خونه باز مونده بود
هانا:میخوای منو بکشی؟
هانا شوخی نمیکرد ترسیده بود از عمارت ترسیده بود عمارت پر از درخت بود که هیچ نوری بینشون نبود فقط عمارت برق داشت و اینم کمی. ترسناک بود
جیمین خندید
جیمین:چرا فکر کردی نجاتت دادم که بکشمت؟
هانا دیگه. هیچی نگفت تا رسیدن به در اصلی عمارت
جیمین پیاده شد و یکی در رو برای هانا باز کرد
هانا:مرسی
لایک و کامنت فراموش نشه ❄️
۱.۳k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.