🖤پادشاه من🖤
از زبان ا.ت:
پارت ۵۸
احساس میکنم از زندگی خسته شدم دیگه هیچی برام جالب نیس مخصوصا این لباسی که تنمه هرچی هم فکر میکنم دلیلش به جواب میرسم که نباید تو فکرم باشه اون جواب اینه (( من عاشق جونگکوک شدم)) من نباید عاشق کوک بشم اما..... و خستگی که من دارم برای اینکه میدونم اون هیچوقت عاشقم نمیشه ولی از طرفی یه تیکه از وجودش همیشه پیشمه که دخترم آنیا هست منم تصمیم گرفتم قبولش کنم چون اتفاقیه که افتاده.......
از زبان کوک:
من انقدر با آنیا بازی کردم تا خوابش برد نگا کردم دیدم ا.ت بدجوری تو فکره ولی.... اون خیلی کیوته کاشکی میشد منو ا.ت باهم زندگی کنیم چون داره کم کم ازش خوشم میاد. گوشیم زنگ خورد سوجین نوچم بود گفت نمیتونیم بریم ویلا جنگلی بعد تموم شدن مکالمه رفتم پیش ا.ت نشستم و گفتم:
کوک: ا.ت🙃
ا.ت: .....
کوک: الوووووو 😐
ا.ت: ها چیه چی میخوای؟ 😑
کوک: به چی فکر میکنی 😕
ا.ت: برو بابا مگه تو فضولی 😑
کوک: بگو🤨
ا.ت: خب دارم فکر میکنم چطور نقشه قتل تورو بکشم که کسی مویی نبره راضی شدی😊
کوک: بی مزه 😒
ا.ت: کار اصلیت؟ 🤨
کوک: داریم میریم عمارت من چون نمیتونیم بریم ویلا جنگلی در ضمن از یه جایی به بعد هلکوپتر وایمیسته و باید با ماشین بریم 😐
ا.ت: مشکلش چیه؟ 🙁
کوک: لباستو نگاه کنی میبینی مشکل چیه 🙂
ا.ت: اوکی عوضش میکنم 😒
از زبان ا.ت:
هلکوپتر رو نگه داشتن و سوار ماشین شدیم راننده حرکت کرد تا رسیدیم عمارت جایی که قبلا توش خدمتکار بودم هیچ کدوم از خدمتکاری قدیمی رو ندیدم همه جدید بودن یه لحظه دلم گرفت آنیا تو ون خواب بود کوک گف میارمش رفتم تو اتاق مهمان از خستگی داشتم میمردم ساعت ۳ صبح بود رفتم خوابیدم
فردا صبح: .........
( بچه ها برگشتم شهرمون از این به بعد دوباره کلی فعالیت میکنم😊)
پارت ۵۸
احساس میکنم از زندگی خسته شدم دیگه هیچی برام جالب نیس مخصوصا این لباسی که تنمه هرچی هم فکر میکنم دلیلش به جواب میرسم که نباید تو فکرم باشه اون جواب اینه (( من عاشق جونگکوک شدم)) من نباید عاشق کوک بشم اما..... و خستگی که من دارم برای اینکه میدونم اون هیچوقت عاشقم نمیشه ولی از طرفی یه تیکه از وجودش همیشه پیشمه که دخترم آنیا هست منم تصمیم گرفتم قبولش کنم چون اتفاقیه که افتاده.......
از زبان کوک:
من انقدر با آنیا بازی کردم تا خوابش برد نگا کردم دیدم ا.ت بدجوری تو فکره ولی.... اون خیلی کیوته کاشکی میشد منو ا.ت باهم زندگی کنیم چون داره کم کم ازش خوشم میاد. گوشیم زنگ خورد سوجین نوچم بود گفت نمیتونیم بریم ویلا جنگلی بعد تموم شدن مکالمه رفتم پیش ا.ت نشستم و گفتم:
کوک: ا.ت🙃
ا.ت: .....
کوک: الوووووو 😐
ا.ت: ها چیه چی میخوای؟ 😑
کوک: به چی فکر میکنی 😕
ا.ت: برو بابا مگه تو فضولی 😑
کوک: بگو🤨
ا.ت: خب دارم فکر میکنم چطور نقشه قتل تورو بکشم که کسی مویی نبره راضی شدی😊
کوک: بی مزه 😒
ا.ت: کار اصلیت؟ 🤨
کوک: داریم میریم عمارت من چون نمیتونیم بریم ویلا جنگلی در ضمن از یه جایی به بعد هلکوپتر وایمیسته و باید با ماشین بریم 😐
ا.ت: مشکلش چیه؟ 🙁
کوک: لباستو نگاه کنی میبینی مشکل چیه 🙂
ا.ت: اوکی عوضش میکنم 😒
از زبان ا.ت:
هلکوپتر رو نگه داشتن و سوار ماشین شدیم راننده حرکت کرد تا رسیدیم عمارت جایی که قبلا توش خدمتکار بودم هیچ کدوم از خدمتکاری قدیمی رو ندیدم همه جدید بودن یه لحظه دلم گرفت آنیا تو ون خواب بود کوک گف میارمش رفتم تو اتاق مهمان از خستگی داشتم میمردم ساعت ۳ صبح بود رفتم خوابیدم
فردا صبح: .........
( بچه ها برگشتم شهرمون از این به بعد دوباره کلی فعالیت میکنم😊)
۱۰.۴k
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.