گل رز②
گل رز②
#پارت1
کاخ ـه سلطنتیِ اوسامو}
از زبان دازای]
_نیمی از بدنشون سوخته ـو بخاطر ـه افتادن از ارتفاع دست ـو پاهاش شکسته ـو ضربه ی بدی به سرش خورده ـو هنوز به هوش نیومدن؛ فکر نکنم حالشون خوب بشه، امکانش زیاد هست که از دنیا برن.
با حرفی که زد چشمام پراز اشک شد.
کیف ـشو برداشت ـو گفت: واقعا متاسفم، برای هممون سخته که پادشاه اوسامو رو از دست بدیم؛...
دستشو زیر ـه چونه ـش گذاشت ـو ادامه داد: وارث ـه الهه همون ناکاهارا چویا ـست درسته؟
سری تکون دادم که ادامه داد: مطمئنن اون اتش سوزی بخاطر فعال شدن ـه قدرت ـه پسرِ ناکاهارا بر اثر عصبانیت بوده، قدرت الان تو دستای ناکاهارا ـست.
سرمو سمت ـه پدر چرخوندم ـو بهش زل زدم.
همش تقصیر ـه پدر ـه که این اتفاق براش میوفته.
_پانسمان ـه سَر ـتونو عوض کردید؟
لبخند ـه تلخی زدم ـو گفتم: همین یه ساعت پیش عوض ـش کردم.
سری تکون داد ـو تعظیم کرد ـو از اتاق بیرون رفت.
نه، تقصیر ـه پدر نیست اون فقط میخواست ظلمی که پلیدی ها به خون اشام ها کردن ـو از بین ببره ولی با این حال... با این حال همه مثل ـه هم نیست، همه ی خوناشام های سرزمین ـه پلیدی مثل ـه هم نیستن ـو تابحال زره ای بهم اسیب نزدن مخصوصا چویا.
اون ازارش به مورچه هم نمیرسه، شبیه به هیچ کدوم از شایعاتی که ازش پخش شده بود نبود.
چرا باهاش همچین کاری کردم؟ از خودم متنفرم، اگه من به حرفای پدر گوش نمیدادم الان هیچکدوممون تو این وضع نبودیم.
پدر ـه چویا الان زنده بود ـو بجای چویا پدر ـش روی تاج ـو تخت ـه سلطنتی می نشست.
قلب ـه چویا ـرو تیکه تیکه نمیکردم ـو الان پدر تو این وضع نبود.
همچی تقصیر ـه منه، بخاطر ـه سادگی ـه من الان همه ـرو از دست دادم.
دستامو رو شقیقه های سرم گذاشتم ـو سعی کردم اروم ترشون کنم.
رو صندلی نشستم ـو چشمامو بستم ـو سرمو بالا بردم.
کاخِ سلطنتی ـه ناکاهارا}
از زبان راوی]
سرباز با ترس ـو لرز به پسر ـه روبه روش خیره شده بود ـو کنار ـه پادشاه ایستاده بود ـو مانع ـه رفتن ـه پادشاه به اتش فشان شده بود.
با ترس حرف گفت: بقـ... قربان.. اگه... اگه بیشتر از این... پیـ... پیش بردید... سـ... سرزمین ـه پلیدی... از اینی که هست... نا... نابـ...
پسر وسط ـه حرف ـه سرباز با بی رحمی ـه کامل و با لحن ـه سردی گفت: دستگیر ـش کنید ـو اونو به سزای اعمالش برسونید.
سرباز با ترس ـو فریاد گفت: قربان معذرت میخوام... خواهش میکنم منو ببخشید، خواهش میکنم سرورم... خواهـ...
پسر دستشو جلوی بینیش گرفت به معنی ـه اینکه "سکوت" کنه که باعث شد مرد حرفشو بخوره ـو ترس به دل ـه همه ی خوناشام های حاظر در اون سالن بیوفته.
_سرش به هیچ دردی نمیخوره همون بهتر که داخل ـه گدازه ها بسوزه،ببرینش.
دو سرباز از دستای اون مرد گرفتن ـو اونو سمت ـه کشتارگاه بردن که همون موقع صدای مرد بلند شد: فکر نکن تا اخر ـه عمر وضع همینجوری باقی بمونه، بلاخره حکومت ـه تو به پایان میرسه ـو این همه عذابی که داری به خوناشام های بی گناه میدی از بین میره تو از پدرت هم وحشی تری خوب حق ـم هست هرچی نباشه پسر ـه اون لعنتی هستـ...
پسر مشت ـه محکمی به صورت ـه اون مرد زد ـو ساکتش کرد.
مشت ـه دیگری به صورت ـه مرد زد که باعث شد صورت ـه اون مرد نابود بشه.
با صدای بلندی گفت: این قدرت ـه کسی ـه که از توانایی ـه وارثِ الهه بهره مند ـه!!!!
زنده بندازینش تو گدازه!!
دو سرباز اون مرد ـو با عجله از اون مکان بیرون بردن ـو با عذاب وجدان اونو داخل ـه گدازه ها انداختن.
_این بلایی ـه که سر ـه افرادی که از دستور سرپیچی میکنن میاد!!
وزیر تعظیمی کرد ـو با تردید گفت: سرورم با ابن کاراتون دارین سرزمین ـه پلیدیـو نابود میـ...
پسر با عصبانیت گفت: توعم دلت میخواد مثل ـه اون سرباز بمیری؟
وزیر با ترس گفت: خیر... سرورم!
پسر چشماشو بست ـو گفت: پس خفه شو پیرمرد.
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت1
کاخ ـه سلطنتیِ اوسامو}
از زبان دازای]
_نیمی از بدنشون سوخته ـو بخاطر ـه افتادن از ارتفاع دست ـو پاهاش شکسته ـو ضربه ی بدی به سرش خورده ـو هنوز به هوش نیومدن؛ فکر نکنم حالشون خوب بشه، امکانش زیاد هست که از دنیا برن.
با حرفی که زد چشمام پراز اشک شد.
کیف ـشو برداشت ـو گفت: واقعا متاسفم، برای هممون سخته که پادشاه اوسامو رو از دست بدیم؛...
دستشو زیر ـه چونه ـش گذاشت ـو ادامه داد: وارث ـه الهه همون ناکاهارا چویا ـست درسته؟
سری تکون دادم که ادامه داد: مطمئنن اون اتش سوزی بخاطر فعال شدن ـه قدرت ـه پسرِ ناکاهارا بر اثر عصبانیت بوده، قدرت الان تو دستای ناکاهارا ـست.
سرمو سمت ـه پدر چرخوندم ـو بهش زل زدم.
همش تقصیر ـه پدر ـه که این اتفاق براش میوفته.
_پانسمان ـه سَر ـتونو عوض کردید؟
لبخند ـه تلخی زدم ـو گفتم: همین یه ساعت پیش عوض ـش کردم.
سری تکون داد ـو تعظیم کرد ـو از اتاق بیرون رفت.
نه، تقصیر ـه پدر نیست اون فقط میخواست ظلمی که پلیدی ها به خون اشام ها کردن ـو از بین ببره ولی با این حال... با این حال همه مثل ـه هم نیست، همه ی خوناشام های سرزمین ـه پلیدی مثل ـه هم نیستن ـو تابحال زره ای بهم اسیب نزدن مخصوصا چویا.
اون ازارش به مورچه هم نمیرسه، شبیه به هیچ کدوم از شایعاتی که ازش پخش شده بود نبود.
چرا باهاش همچین کاری کردم؟ از خودم متنفرم، اگه من به حرفای پدر گوش نمیدادم الان هیچکدوممون تو این وضع نبودیم.
پدر ـه چویا الان زنده بود ـو بجای چویا پدر ـش روی تاج ـو تخت ـه سلطنتی می نشست.
قلب ـه چویا ـرو تیکه تیکه نمیکردم ـو الان پدر تو این وضع نبود.
همچی تقصیر ـه منه، بخاطر ـه سادگی ـه من الان همه ـرو از دست دادم.
دستامو رو شقیقه های سرم گذاشتم ـو سعی کردم اروم ترشون کنم.
رو صندلی نشستم ـو چشمامو بستم ـو سرمو بالا بردم.
کاخِ سلطنتی ـه ناکاهارا}
از زبان راوی]
سرباز با ترس ـو لرز به پسر ـه روبه روش خیره شده بود ـو کنار ـه پادشاه ایستاده بود ـو مانع ـه رفتن ـه پادشاه به اتش فشان شده بود.
با ترس حرف گفت: بقـ... قربان.. اگه... اگه بیشتر از این... پیـ... پیش بردید... سـ... سرزمین ـه پلیدی... از اینی که هست... نا... نابـ...
پسر وسط ـه حرف ـه سرباز با بی رحمی ـه کامل و با لحن ـه سردی گفت: دستگیر ـش کنید ـو اونو به سزای اعمالش برسونید.
سرباز با ترس ـو فریاد گفت: قربان معذرت میخوام... خواهش میکنم منو ببخشید، خواهش میکنم سرورم... خواهـ...
پسر دستشو جلوی بینیش گرفت به معنی ـه اینکه "سکوت" کنه که باعث شد مرد حرفشو بخوره ـو ترس به دل ـه همه ی خوناشام های حاظر در اون سالن بیوفته.
_سرش به هیچ دردی نمیخوره همون بهتر که داخل ـه گدازه ها بسوزه،ببرینش.
دو سرباز از دستای اون مرد گرفتن ـو اونو سمت ـه کشتارگاه بردن که همون موقع صدای مرد بلند شد: فکر نکن تا اخر ـه عمر وضع همینجوری باقی بمونه، بلاخره حکومت ـه تو به پایان میرسه ـو این همه عذابی که داری به خوناشام های بی گناه میدی از بین میره تو از پدرت هم وحشی تری خوب حق ـم هست هرچی نباشه پسر ـه اون لعنتی هستـ...
پسر مشت ـه محکمی به صورت ـه اون مرد زد ـو ساکتش کرد.
مشت ـه دیگری به صورت ـه مرد زد که باعث شد صورت ـه اون مرد نابود بشه.
با صدای بلندی گفت: این قدرت ـه کسی ـه که از توانایی ـه وارثِ الهه بهره مند ـه!!!!
زنده بندازینش تو گدازه!!
دو سرباز اون مرد ـو با عجله از اون مکان بیرون بردن ـو با عذاب وجدان اونو داخل ـه گدازه ها انداختن.
_این بلایی ـه که سر ـه افرادی که از دستور سرپیچی میکنن میاد!!
وزیر تعظیمی کرد ـو با تردید گفت: سرورم با ابن کاراتون دارین سرزمین ـه پلیدیـو نابود میـ...
پسر با عصبانیت گفت: توعم دلت میخواد مثل ـه اون سرباز بمیری؟
وزیر با ترس گفت: خیر... سرورم!
پسر چشماشو بست ـو گفت: پس خفه شو پیرمرد.
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
۷.۲k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.