قمار عشق پارت هفتم(فصل دوم)
_رونا
رونا با چشمای اشکی به جیمینی که روی مبل روبروش نشسته بود خیره شد و هومی گفت .
_تورودوست داره
رونا پوزخندی زد و دماغش بالا کشید و گفت:
+تو چقدر آدم خیال پردازی هستی جیمین جیمین لبخند مهربونی زد و گفت:
_رونا ... اون اگه میشناخت و دوستت نداشت ... هیچ وقت باهات صحبت نمی کرد
+ای کاشک ... همون روزی که منو انداختن تو آب میموردم
جیمین اخمی کرد و با لحن شکایتی گفت
_هی روناا....حتما من یه چیزی میدونم.
+چی..چی میدونی
_جونگ کوک... اون روزی که ... انداختنتون توی اب ... وقتی جونگ کوک رو بردن ... اون بیهوش بود.
+پس یعنی....
_اره ... همش زیر سر اون پدر بی ریختشه
+یعنی چی ... یعنی اون کاری میکنه که جونگ کوک من و یادش نیاد ؟
_هیچ چیز غیر ممکن نیست رونا
+پس اون بچه چی
_درباره ی بچه نمیدونم
+یعنی ازدواج کرده؟
_قطعا ... پدرش بخاطر ازدواج جونگ کوک با دختره تو و تهیونگ رو توی آب انداخت
رونا سرش رو پایین گرفت و قطره ی اشکی از گوشه ی چشماش به پایین چکید و روی دستش افتاد ... با دستاش اشکاشو پاک کرد و دماغش رو بالا کشید و با بغض توی گلوش گفت:
+حالا من به این بچه چی بگم
_برای چی
+اون از کجا فهمیده که بابا نداره
.. مگه من و تو توی این سالا جلوش وانمود نکردیم که تو باباشی
_نمیدونم...باید ازش بپرسم... تو هم بهتره بای بخوابی دیگه .
رونا با چشمای اشکی به جیمینی که روی مبل روبروش نشسته بود خیره شد و هومی گفت .
_تورودوست داره
رونا پوزخندی زد و دماغش بالا کشید و گفت:
+تو چقدر آدم خیال پردازی هستی جیمین جیمین لبخند مهربونی زد و گفت:
_رونا ... اون اگه میشناخت و دوستت نداشت ... هیچ وقت باهات صحبت نمی کرد
+ای کاشک ... همون روزی که منو انداختن تو آب میموردم
جیمین اخمی کرد و با لحن شکایتی گفت
_هی روناا....حتما من یه چیزی میدونم.
+چی..چی میدونی
_جونگ کوک... اون روزی که ... انداختنتون توی اب ... وقتی جونگ کوک رو بردن ... اون بیهوش بود.
+پس یعنی....
_اره ... همش زیر سر اون پدر بی ریختشه
+یعنی چی ... یعنی اون کاری میکنه که جونگ کوک من و یادش نیاد ؟
_هیچ چیز غیر ممکن نیست رونا
+پس اون بچه چی
_درباره ی بچه نمیدونم
+یعنی ازدواج کرده؟
_قطعا ... پدرش بخاطر ازدواج جونگ کوک با دختره تو و تهیونگ رو توی آب انداخت
رونا سرش رو پایین گرفت و قطره ی اشکی از گوشه ی چشماش به پایین چکید و روی دستش افتاد ... با دستاش اشکاشو پاک کرد و دماغش رو بالا کشید و با بغض توی گلوش گفت:
+حالا من به این بچه چی بگم
_برای چی
+اون از کجا فهمیده که بابا نداره
.. مگه من و تو توی این سالا جلوش وانمود نکردیم که تو باباشی
_نمیدونم...باید ازش بپرسم... تو هم بهتره بای بخوابی دیگه .
۸۴.۶k
۰۴ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.