دمتریوس دزموند ۶
مانگامو تموم تموم کردم گذاشتمش تو قفسه مانگاهام و نشستم که بهشون نگاه کنم که دادن چیکار میکنن
وبله هنوز داشتن درس میخوندن
دامیان:عم داداش
دمتریوس:چته؟
دامیان:میای بهمون کمک کنی
دمتریوس:باشه
و دمتریوس رفت که بهشون یاد بده به انیا و دامیان یاد دادم و بعد رفتم سراغ بکی که دیدم کلمه شیر رو اشتباه نوشته وبعد دستی که باهاش قلمو گرفته بود رو گرفتم
دمتریوس:شیر رو اینجوری مینويسن جوجه کوچولو
بکی با قیافه سرخ:من جوجه نیستم
دمتریوس با لبخند:باشه حالا
دامیان دهنش باز موند چون تاحالا کسی تو جهان نتونسته دمتریوس رو بخندونه و بکی تونست
دمتریوس:عم دامیان چیزی شده؟
دامیان:اره
دمتریوس:چی؟
دامیان:تو الان لبخند زدیییییییییییییی
دمتریوس:خب
دامیان:خب به جمالت ولش کن
دمتریوس هم گیر به یاد دادن به بکی بود
چند ساعت بعد*
درسشون تموم شد و تصمیم گرفتن که جرعت حقیقت بازی کنن
دمتریوس یه بشکه آورد و چرخوند
دور اول رو بکی انیا افتاد
بکی:جرعت یا حقیقت
انیا:جرعت
بکی:اون مشتی بودا که کلاس اول به دامیان زدی همونو الان بزن
انیا:دامیان ببخشید
انیا مثل دفعه قبل یه مشت محکم زد تو صورت دامیان و دامیان پرت شد تو دیوار و دیوار ترک خورد خوب شد صدا نرفت بیرون
دوباره بشکه رو چرخوندن
دور دوم افتاد رو انیا و دامیان
انیا:جرعت یا حقیقت؟
دامیان:حقیقت
انیا:منو دوست داری؟
دامیان:نه
بعدش دمتریوس از زیر تختش دروغ سنج درآورد دوباره انیا ازش پرسید و دوباره دامیان گفت نه ولی دروغ سنج تشخیص داد که دروغ میگه دامیان و دامیان آقا لورفته
دوباره بشکه رو چرخوندن
دمتریوس رفت دستشویی
اونا سه نفره ادامه دادن رو دامیان و بکی افتاد
دامیان:جرعت یا حقیقت؟
بکی:جرعت
دامیان:دمتریوس که اومد اونو ببوس
بکی:مگه کرم دارم نهههههه
دامیان:دیگه باید انجام بدی به من چه
بکی با صورت قرمز گفت:قبوله
از زبان دمتریوس*
دمتریوس داشت از دسشویی برمیگشت درو که باز کرد یهو.........
وبله هنوز داشتن درس میخوندن
دامیان:عم داداش
دمتریوس:چته؟
دامیان:میای بهمون کمک کنی
دمتریوس:باشه
و دمتریوس رفت که بهشون یاد بده به انیا و دامیان یاد دادم و بعد رفتم سراغ بکی که دیدم کلمه شیر رو اشتباه نوشته وبعد دستی که باهاش قلمو گرفته بود رو گرفتم
دمتریوس:شیر رو اینجوری مینويسن جوجه کوچولو
بکی با قیافه سرخ:من جوجه نیستم
دمتریوس با لبخند:باشه حالا
دامیان دهنش باز موند چون تاحالا کسی تو جهان نتونسته دمتریوس رو بخندونه و بکی تونست
دمتریوس:عم دامیان چیزی شده؟
دامیان:اره
دمتریوس:چی؟
دامیان:تو الان لبخند زدیییییییییییییی
دمتریوس:خب
دامیان:خب به جمالت ولش کن
دمتریوس هم گیر به یاد دادن به بکی بود
چند ساعت بعد*
درسشون تموم شد و تصمیم گرفتن که جرعت حقیقت بازی کنن
دمتریوس یه بشکه آورد و چرخوند
دور اول رو بکی انیا افتاد
بکی:جرعت یا حقیقت
انیا:جرعت
بکی:اون مشتی بودا که کلاس اول به دامیان زدی همونو الان بزن
انیا:دامیان ببخشید
انیا مثل دفعه قبل یه مشت محکم زد تو صورت دامیان و دامیان پرت شد تو دیوار و دیوار ترک خورد خوب شد صدا نرفت بیرون
دوباره بشکه رو چرخوندن
دور دوم افتاد رو انیا و دامیان
انیا:جرعت یا حقیقت؟
دامیان:حقیقت
انیا:منو دوست داری؟
دامیان:نه
بعدش دمتریوس از زیر تختش دروغ سنج درآورد دوباره انیا ازش پرسید و دوباره دامیان گفت نه ولی دروغ سنج تشخیص داد که دروغ میگه دامیان و دامیان آقا لورفته
دوباره بشکه رو چرخوندن
دمتریوس رفت دستشویی
اونا سه نفره ادامه دادن رو دامیان و بکی افتاد
دامیان:جرعت یا حقیقت؟
بکی:جرعت
دامیان:دمتریوس که اومد اونو ببوس
بکی:مگه کرم دارم نهههههه
دامیان:دیگه باید انجام بدی به من چه
بکی با صورت قرمز گفت:قبوله
از زبان دمتریوس*
دمتریوس داشت از دسشویی برمیگشت درو که باز کرد یهو.........
۳.۷k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.