دزیره ویکوک
_ دیدنش برام خوب نبود... وقتی اولین بار رفت ناراحت
بود... چهره ی شادش رو فراموش کردم... و االن که
اومده... خوشحال نیست... انگار راحت نیست... میترسه...
به چشمهای نامجون زل زد و ادامه داد:
_ خیلی خوشگله نامجونا... باید ببینیش... اگه سویون بود...
بهش افتخار میکرد...
_ اونم مثل تو آسیب دیده... تنهاش نذار.
_ این چه حسیه؟.... اون حتی به چشمام زل نزد... ولی...
نمیدونم نامجونا... فقط میدونم اون پسر باید ازم دور باشه...
_ تهیونگا... همسرت رفت تا تو آسیب نبینی، میدونست اگه
بمونه... انقدر سماجت میکنی که خودتم بهش مبتال میشی...
اون با کارش فداکاری کرد... نذار کارش بی جواب بمونه... اون
پسر هم مثل خودت تنهاست...
_ به چی مبتال بشم نامجونا؟ من االن به بدترین درد دنیا مبتال
شدم... بهش میگن جدایی...
نامجون لبخندی زد و آروم دست تهیونگ رو گرفت و فشرد:
_ خدا فرشته اش و برات میفرسته... قول میدم وقتی که بیاد...
تو اینبار انقدر قوی میشی که از دستش ندی..
****
پیراهن ساده ی آبی رنگی پوشید و با پای پیاده به سمت
قبرستان حرکت کرد شاید آشنا ترین راه براش همین راه بود،
بچه که بود آخر هر هفته با مادرش برای دعا خوندن به مزار
پدربزرگش میرفتن و به خوبی میتونست حتی با چشم بسته
این راه رو بره. هوای فوریه توی سئول سرد تر از همیشه بود،
امسال برفی نباریده بود. اما بارون هایی که میزد به همون
اندازه سرما با خودش میاورد...
آهی کشید و دستش رو به زیر بغلش زد، آسمون ابری بود و
هر لحظه امکان بارش باران وجود داشت. مادرش اصرار کرده
بود تا لباس های بیشتری بپوشه اما آزاری که سرما بهش میداد
رو دوست داشت...
جیهوپ همیشه میگفت:
"بدنت رو با سختی کشیدن آشنا کن، بذار اونی که کم میاره
سختی باشه نه تو... اینطوری وقتی که از نوجوونیت بیرون
اومدی و زندگی قرار بود بیشتر به فاکت بده براش آماده ای"
با نشستن قطره ی آبی روی شیشه ی عینکش به آسمون زل
زد، بارون آروم شروع به باریدن کرده بود. بخار نفسش رو بیرون
داد و به قدم زدنش ادامه داد، بارون کم کم شدت، میگرفت و
تقریبا نیم ساعت دیگه به قبرستون میرسید.
خواست راه رفته رو برگرده که ماشین آشنایی جلوی پاش ترمز
کرد، کروالی آبی رنگ تمین مثل نوری بود که توی قلبش
تابیده شد، با تعجب چشمهاش رو ریز کرد و به راننده نگاه
کرد.
برخالف انتظارش تهیونگ پشت فرمون نبود، پسر جوون و
زیبایی بود که با لبخند نگاهش میکرد، جونگکوک که از غریبه
ها بیزار بود به خیال اینکه اشتباه گرفته سرش رو کج کرد و
خواست به راهش ادامه بده که پسر شیشه ی ماشین رو پایین
داد:
_ هی پسر... بارون شدیده سوار شو!
نگاهی به جاده ی خیس انداخت و سرش رو به چپ و راست
تکون داد:
_ نه ممنونم... خودم میرم...
بود... چهره ی شادش رو فراموش کردم... و االن که
اومده... خوشحال نیست... انگار راحت نیست... میترسه...
به چشمهای نامجون زل زد و ادامه داد:
_ خیلی خوشگله نامجونا... باید ببینیش... اگه سویون بود...
بهش افتخار میکرد...
_ اونم مثل تو آسیب دیده... تنهاش نذار.
_ این چه حسیه؟.... اون حتی به چشمام زل نزد... ولی...
نمیدونم نامجونا... فقط میدونم اون پسر باید ازم دور باشه...
_ تهیونگا... همسرت رفت تا تو آسیب نبینی، میدونست اگه
بمونه... انقدر سماجت میکنی که خودتم بهش مبتال میشی...
اون با کارش فداکاری کرد... نذار کارش بی جواب بمونه... اون
پسر هم مثل خودت تنهاست...
_ به چی مبتال بشم نامجونا؟ من االن به بدترین درد دنیا مبتال
شدم... بهش میگن جدایی...
نامجون لبخندی زد و آروم دست تهیونگ رو گرفت و فشرد:
_ خدا فرشته اش و برات میفرسته... قول میدم وقتی که بیاد...
تو اینبار انقدر قوی میشی که از دستش ندی..
****
پیراهن ساده ی آبی رنگی پوشید و با پای پیاده به سمت
قبرستان حرکت کرد شاید آشنا ترین راه براش همین راه بود،
بچه که بود آخر هر هفته با مادرش برای دعا خوندن به مزار
پدربزرگش میرفتن و به خوبی میتونست حتی با چشم بسته
این راه رو بره. هوای فوریه توی سئول سرد تر از همیشه بود،
امسال برفی نباریده بود. اما بارون هایی که میزد به همون
اندازه سرما با خودش میاورد...
آهی کشید و دستش رو به زیر بغلش زد، آسمون ابری بود و
هر لحظه امکان بارش باران وجود داشت. مادرش اصرار کرده
بود تا لباس های بیشتری بپوشه اما آزاری که سرما بهش میداد
رو دوست داشت...
جیهوپ همیشه میگفت:
"بدنت رو با سختی کشیدن آشنا کن، بذار اونی که کم میاره
سختی باشه نه تو... اینطوری وقتی که از نوجوونیت بیرون
اومدی و زندگی قرار بود بیشتر به فاکت بده براش آماده ای"
با نشستن قطره ی آبی روی شیشه ی عینکش به آسمون زل
زد، بارون آروم شروع به باریدن کرده بود. بخار نفسش رو بیرون
داد و به قدم زدنش ادامه داد، بارون کم کم شدت، میگرفت و
تقریبا نیم ساعت دیگه به قبرستون میرسید.
خواست راه رفته رو برگرده که ماشین آشنایی جلوی پاش ترمز
کرد، کروالی آبی رنگ تمین مثل نوری بود که توی قلبش
تابیده شد، با تعجب چشمهاش رو ریز کرد و به راننده نگاه
کرد.
برخالف انتظارش تهیونگ پشت فرمون نبود، پسر جوون و
زیبایی بود که با لبخند نگاهش میکرد، جونگکوک که از غریبه
ها بیزار بود به خیال اینکه اشتباه گرفته سرش رو کج کرد و
خواست به راهش ادامه بده که پسر شیشه ی ماشین رو پایین
داد:
_ هی پسر... بارون شدیده سوار شو!
نگاهی به جاده ی خیس انداخت و سرش رو به چپ و راست
تکون داد:
_ نه ممنونم... خودم میرم...
۳.۲k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.