عشق در جنایت. p*۷
تهیونگ : خب سُرمت هم تموم شد وایسه تا برات در بیارم
ا.ت : نهههههه (ترس)
من از بچگی از آمپول و سرم میترسیدم بخاطر همین هم توی این مواقع مامانم بود و بغلم میکرد تا نترسم ولی الان هیشکی نیست که بغلم کنه تا نترسم
تهیونگ : چرا؟؟
ا.ت : میترسم
ویو تهیونگ
وقتی گفت میترسه یک ایده به ذهنم رسید
تهیونگ : صبر کن الان میام
ا.ت : باشه
رفتم بیرون دنبال جونگکوک
تهیونگ : جونگکوک کجایی؟؟؟
جونگکوک : اینجام
تهیونگ : بیا یک لحظه
جونگکوک. : اومدم.......چیزی شده؟؟
تهیونگ : زن آیندت از آمپول و سرم میترسه بیا پیشش بغلش کن تا من بتونم سرم رو درارم
جونگکوک : باشه
ویو ا.ت
منتظر بودم تهیونگ بیاد
اومد ولی جونگکوک هم پیشش بود ایششش 😒
تهیونگ : اومدم
ا.ت :.......
تهیونگ : چرا حرفی نمیزنی
با چشمام به جونگکوک اشاره کردم تا بفهمه
تهیونگ : باشه خب شروع میکنیم
جونگکوک : ا.ت نگاه نکن باشه؟
ا.ت : با....باشه (ترس)
ویو جونگکوک
دیدم ترسیده ولی داشت خودشو کنترل میکرد تا نشون نده ترسیده
بغلش کردم
جونگکوک : الان تموم میشه
ا.ت : باشه (بغض)
ویو ا.ت
بغل جونگکوک آرامش خوبی داشت و باعث شد خوابم ببره
ویو جونگکوک
وقتی بغلش کردم حس خوبی داشت
کار تهیونگ تموم شد
تهیونگ : خب ا.ت دیگه لازم نیست بترسی چون تموم شد.......ا.ت؟؟
به ا.ت نگاه کردم خوابیده بود
خیلی زیبا بود طوری که اصلأ با هیچ کلمه ای نمیتونم توصیفش کنم
جونگکوک : هیشششش تهیونگ اگر میشه برو بیرون
تهیونگ : باشه
تهیونگ رفت بیرون و منم کنار ا.ت دراز کشیدم که یهو زخمی که روی صورتش انداختم رو دیدم
جیمین راست میگفت من خیلی باهاش بد رفتار کردم
بعد از چند مین خوابم برد
ویو ا.ت
صبح با نور خورشید بیدار شدم
کنارم جونگکوک خوابیده بود خواستم جیغ بزنم که یادم افتاد خوابه و گناه داره خرگوش به این نازی رو بیدار کنم
داشتم به صورتش نگاه میکردم که یهو چشمشو باز کرد
جونگکوک : عشقم تا کی میخوای من رو نگاه کنی؟
ا.ت : تو....تو......بیدار بودی؟
جونگکوک : آره
ا.ت : وایسا ببینم تو الان به من چی گفتی؟
جونگکوک : عشقم
نمیدونم چرا ولی وقتی بهم گفت عشقم دلم لرزید.......وایسا ببینم نکنه عاشقش شدم؟؟
فکر نکنم این حسم عشق باشه؟!
نمیدونم
جونگکوک : توی کدوم دنیایی عزیزم
ا.ت : هوممم.....هیچ جا.........همینجام
جونگکوک : راستی امروز یک مهمونی دعوتیم
عصری حاضر شو بریم خرید باشه؟
ا.ت : باشه من میرم پیش آجوما
رفتم بیرون
قلبم خیلی خیلی تند میزد نمیدونم چراااا
رفتم توی آشپزخونه
ا.ت : آجوماااا
آجوما : جان دخترم
ا.ت : برو بشین من خودم درست میکنم
آجوما : باشه فقط برای جونگکوک یک پنکیک هم درست کن فقط توت فرنگی نزار چون حساسیت داره
ا.ت : باشهه
رفتم مواد پنکیک رو آوردم و درست کردم
خواستم بریزم توی تابه تا درست شه که ....
شرطا ۱۳ تا لایک
#فیک
ا.ت : نهههههه (ترس)
من از بچگی از آمپول و سرم میترسیدم بخاطر همین هم توی این مواقع مامانم بود و بغلم میکرد تا نترسم ولی الان هیشکی نیست که بغلم کنه تا نترسم
تهیونگ : چرا؟؟
ا.ت : میترسم
ویو تهیونگ
وقتی گفت میترسه یک ایده به ذهنم رسید
تهیونگ : صبر کن الان میام
ا.ت : باشه
رفتم بیرون دنبال جونگکوک
تهیونگ : جونگکوک کجایی؟؟؟
جونگکوک : اینجام
تهیونگ : بیا یک لحظه
جونگکوک. : اومدم.......چیزی شده؟؟
تهیونگ : زن آیندت از آمپول و سرم میترسه بیا پیشش بغلش کن تا من بتونم سرم رو درارم
جونگکوک : باشه
ویو ا.ت
منتظر بودم تهیونگ بیاد
اومد ولی جونگکوک هم پیشش بود ایششش 😒
تهیونگ : اومدم
ا.ت :.......
تهیونگ : چرا حرفی نمیزنی
با چشمام به جونگکوک اشاره کردم تا بفهمه
تهیونگ : باشه خب شروع میکنیم
جونگکوک : ا.ت نگاه نکن باشه؟
ا.ت : با....باشه (ترس)
ویو جونگکوک
دیدم ترسیده ولی داشت خودشو کنترل میکرد تا نشون نده ترسیده
بغلش کردم
جونگکوک : الان تموم میشه
ا.ت : باشه (بغض)
ویو ا.ت
بغل جونگکوک آرامش خوبی داشت و باعث شد خوابم ببره
ویو جونگکوک
وقتی بغلش کردم حس خوبی داشت
کار تهیونگ تموم شد
تهیونگ : خب ا.ت دیگه لازم نیست بترسی چون تموم شد.......ا.ت؟؟
به ا.ت نگاه کردم خوابیده بود
خیلی زیبا بود طوری که اصلأ با هیچ کلمه ای نمیتونم توصیفش کنم
جونگکوک : هیشششش تهیونگ اگر میشه برو بیرون
تهیونگ : باشه
تهیونگ رفت بیرون و منم کنار ا.ت دراز کشیدم که یهو زخمی که روی صورتش انداختم رو دیدم
جیمین راست میگفت من خیلی باهاش بد رفتار کردم
بعد از چند مین خوابم برد
ویو ا.ت
صبح با نور خورشید بیدار شدم
کنارم جونگکوک خوابیده بود خواستم جیغ بزنم که یادم افتاد خوابه و گناه داره خرگوش به این نازی رو بیدار کنم
داشتم به صورتش نگاه میکردم که یهو چشمشو باز کرد
جونگکوک : عشقم تا کی میخوای من رو نگاه کنی؟
ا.ت : تو....تو......بیدار بودی؟
جونگکوک : آره
ا.ت : وایسا ببینم تو الان به من چی گفتی؟
جونگکوک : عشقم
نمیدونم چرا ولی وقتی بهم گفت عشقم دلم لرزید.......وایسا ببینم نکنه عاشقش شدم؟؟
فکر نکنم این حسم عشق باشه؟!
نمیدونم
جونگکوک : توی کدوم دنیایی عزیزم
ا.ت : هوممم.....هیچ جا.........همینجام
جونگکوک : راستی امروز یک مهمونی دعوتیم
عصری حاضر شو بریم خرید باشه؟
ا.ت : باشه من میرم پیش آجوما
رفتم بیرون
قلبم خیلی خیلی تند میزد نمیدونم چراااا
رفتم توی آشپزخونه
ا.ت : آجوماااا
آجوما : جان دخترم
ا.ت : برو بشین من خودم درست میکنم
آجوما : باشه فقط برای جونگکوک یک پنکیک هم درست کن فقط توت فرنگی نزار چون حساسیت داره
ا.ت : باشهه
رفتم مواد پنکیک رو آوردم و درست کردم
خواستم بریزم توی تابه تا درست شه که ....
شرطا ۱۳ تا لایک
#فیک
۷۵۹
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.