قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۴۰
پارت ۴۰
مرگ ... چه احساسی ممکنه بهش داشته باشیم ؟ .
پذیرش ... ترس ؟ ...
مرگ واقعا چه احساسی میتونه داشته باشه ؟ .
آقای ثارون و افرادش جئی رو همانجا رها کردن تا از شدت آسیب هاش بمیره .
چشمان جئی به سختی باز مونده بودن ، درد را در تمام بدنش احساس میکرد ، اما هنوز برای مرگ جئی زود بود .
جئی با کمک دیوار به سختی بلند شد و با چندین سرفه خونین دوباره روی زمین افتاد .
جئی عملا در چنگال مرگ بود اما فکر دخترش نمیذاشت زندگی رو رها کنه ، جئی چندین بار تلاش کرد تا وایسه اما موفق نشد و در نهایت شروع به خزیدن کف زمین کرد .
جئی به سمت یکی از جنازه هایی که هرموت کشته بود رفت و با گشتن جنازه یک موبایل پیدا کرد و سریعا با مرکز پلیس تماس گرفت .
جئی با ذکر نام و درجهی خودش ، درخواست کمک کرد و هویت آیزاس و تمام مسله قاچاقچیان اعضای بدن را با پلیس درمیان گذاشت .
در طرف دیگری تمام افراد آقای ثارون مشغول حرف زدن بودن تا اینکه شلا با صدای بلند و رسا گفت:
[ آقایون برای همتون نوشیدنی آوردم ]
شلا با یک چرخ دستی پر از لیوان های براق دور سالن چرخید و به تمام آنها نوشیدنی داد .
آقای ثارون به آرامی لیوان را بو کشید و با صدای آزرده گفت:
[ این چیه ؟ رنگش شبیه چیزایی نیست که قبلا خوردم ]
شلا با لبخندی کوچک و معصومانه و صدای آرام دخترانه پاسخ داد:
[بهم اعتماد کنید این دست ساز خودمه با عشق برای شما ساختم میخوام نمادی از خداحافظی ما باشه حالا که کارمون تمومه خواهش میکنم بنوشید]
آقای ثارون سر تکان داد و با اشاره او تمام افراد حاضر شروع به نوشیدن کردن ، در همین حین آیزاس داخل یکی از اتاق ها به تنهایی با بدن پانسمان شده نشسته بود که متوجه صدای پای نرمی پشت سرش شد ، آیزاس سریع روی زمین پرید و از یک ضربهی چاقو جاخالی داد ، این نامورو بود که برای اتمام کار آیزاس اینجا بود .
آیزاس دستانش را بالا آورد و با خنده گفت:
[ دفعه قبلی بهت رحم کردم اینبار میکشمت ] .
نامورو با عصبانیت پاسخ داد:
[ چه چیزی برای از دست دادن برام باقی مونده؟ ] .
سردرد ، حالت تهوع ، سرگیجه .... "مسمومیت"
حال هیچکدوم از افراد آقای ثارون از جمله خودش خوب نبود ، شاید دلیلش مشخص بود اما تنها چیزی که آقای ثارون میتونست به سختی واضح ببینه لبخند بزرگ شلا در انتهای راهرو بود .
ادامه دارد ....
#داستان #متن #رمان
مرگ ... چه احساسی ممکنه بهش داشته باشیم ؟ .
پذیرش ... ترس ؟ ...
مرگ واقعا چه احساسی میتونه داشته باشه ؟ .
آقای ثارون و افرادش جئی رو همانجا رها کردن تا از شدت آسیب هاش بمیره .
چشمان جئی به سختی باز مونده بودن ، درد را در تمام بدنش احساس میکرد ، اما هنوز برای مرگ جئی زود بود .
جئی با کمک دیوار به سختی بلند شد و با چندین سرفه خونین دوباره روی زمین افتاد .
جئی عملا در چنگال مرگ بود اما فکر دخترش نمیذاشت زندگی رو رها کنه ، جئی چندین بار تلاش کرد تا وایسه اما موفق نشد و در نهایت شروع به خزیدن کف زمین کرد .
جئی به سمت یکی از جنازه هایی که هرموت کشته بود رفت و با گشتن جنازه یک موبایل پیدا کرد و سریعا با مرکز پلیس تماس گرفت .
جئی با ذکر نام و درجهی خودش ، درخواست کمک کرد و هویت آیزاس و تمام مسله قاچاقچیان اعضای بدن را با پلیس درمیان گذاشت .
در طرف دیگری تمام افراد آقای ثارون مشغول حرف زدن بودن تا اینکه شلا با صدای بلند و رسا گفت:
[ آقایون برای همتون نوشیدنی آوردم ]
شلا با یک چرخ دستی پر از لیوان های براق دور سالن چرخید و به تمام آنها نوشیدنی داد .
آقای ثارون به آرامی لیوان را بو کشید و با صدای آزرده گفت:
[ این چیه ؟ رنگش شبیه چیزایی نیست که قبلا خوردم ]
شلا با لبخندی کوچک و معصومانه و صدای آرام دخترانه پاسخ داد:
[بهم اعتماد کنید این دست ساز خودمه با عشق برای شما ساختم میخوام نمادی از خداحافظی ما باشه حالا که کارمون تمومه خواهش میکنم بنوشید]
آقای ثارون سر تکان داد و با اشاره او تمام افراد حاضر شروع به نوشیدن کردن ، در همین حین آیزاس داخل یکی از اتاق ها به تنهایی با بدن پانسمان شده نشسته بود که متوجه صدای پای نرمی پشت سرش شد ، آیزاس سریع روی زمین پرید و از یک ضربهی چاقو جاخالی داد ، این نامورو بود که برای اتمام کار آیزاس اینجا بود .
آیزاس دستانش را بالا آورد و با خنده گفت:
[ دفعه قبلی بهت رحم کردم اینبار میکشمت ] .
نامورو با عصبانیت پاسخ داد:
[ چه چیزی برای از دست دادن برام باقی مونده؟ ] .
سردرد ، حالت تهوع ، سرگیجه .... "مسمومیت"
حال هیچکدوم از افراد آقای ثارون از جمله خودش خوب نبود ، شاید دلیلش مشخص بود اما تنها چیزی که آقای ثارون میتونست به سختی واضح ببینه لبخند بزرگ شلا در انتهای راهرو بود .
ادامه دارد ....
#داستان #متن #رمان
- ۲.۱k
- ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط