درجست و جو جادو پارت ۳
الیزا: باشه میام میتونی بری.
خدمتکار بیرون رفت. در راه سالن غذا خوری با خودش تکرار میکرد قهر باشد و زیاد حرف نزند. وارد سالن شد تعظیم کرد و گفت: عصر بخیر.
بدون هیچ حرف دیگری نشست و مشغول شد. بعد از چند ثانیه سکوت پدرش شروع کرد: چیشده که دخترم با من حرف نمیزند؟
الیزا: هیچی
پدرش لبخندی زد انگار خبر خوشی برای دخترش دارد.
پدرش: خب اگر اینطور باشه شاید از تصمیمم پشیمون شم.
الیزا: چه تصمیمی؟
پدرش: دستور دادم کالسکه را اماده کنند تا دخترم دوری توی شهر بزند.
چشمان سبز زیبای الیزا برق زد در پوست خود نمیگنجید. انقدر خوشحال بود که میخواست جیغ بزند. با هیجان گفت: واقعا؟ یعنی...یعنی میزارین برم.
پدرش: بله همراه با یک شوالیه حرفه ای
الیزا بلند شد و سریع پدرش را بغل کرد: ممنون خیلی ممنون عاشقتم بابایی
پدرش خندید و گفت: حالا بهتره هرچه زودتر اماده شی تا نظرم عوض نشده.
الیزا: راست میگین من رفتم بازم ممنون
انقدر برای این اتفاق خوشحال بود که برای هیچ جشنی این ذوق را نداشت. سریع به اتاقش رفت و اماده شد. حواسش نبود که هنوز برای اماده شدن زود است. با سرعت بیرون رفت تازه فهمید خیلی زود اماده شده. از زمان خود استفاده کرد و در محوطه دوری زد. که کالسکه و همراه یک شوالیه داخل محوطه امدند. الیزا جلو رفت. شوالیع گفت: عصر بخیر ببخشید پرنسس معطل شدید. الیزا گفت: عصر بخیر اشکال نداره میشه زودتر حرکت کنیم؟
محافظ در کالسکه را باز کرد. الیزا سوار شد و حرکت کردند. در راه شوالیه حتی یک کلمه هم حرف نزد. الیزا از پنجره کالسکه به بیرون زل زده بود. مغازه ها، مردمان عادی، دست فروش ها، لباس های عادی و .... همه اینها برایش جذاب بود. از شوالیه پرسید: میتوانم پیاده شم؟
شوالیه بدون مکث گفت: خیر پرنسس.
الیزا رویش را برگرداند. نگاهش به مغازه ای افتاد که مغازه دار دست پسری را گرفته بود و میخواستند پسر را مجازات کنند. الیزا بدون فکر پیاده شد.
......
نظر بدید🌸
خدمتکار بیرون رفت. در راه سالن غذا خوری با خودش تکرار میکرد قهر باشد و زیاد حرف نزند. وارد سالن شد تعظیم کرد و گفت: عصر بخیر.
بدون هیچ حرف دیگری نشست و مشغول شد. بعد از چند ثانیه سکوت پدرش شروع کرد: چیشده که دخترم با من حرف نمیزند؟
الیزا: هیچی
پدرش لبخندی زد انگار خبر خوشی برای دخترش دارد.
پدرش: خب اگر اینطور باشه شاید از تصمیمم پشیمون شم.
الیزا: چه تصمیمی؟
پدرش: دستور دادم کالسکه را اماده کنند تا دخترم دوری توی شهر بزند.
چشمان سبز زیبای الیزا برق زد در پوست خود نمیگنجید. انقدر خوشحال بود که میخواست جیغ بزند. با هیجان گفت: واقعا؟ یعنی...یعنی میزارین برم.
پدرش: بله همراه با یک شوالیه حرفه ای
الیزا بلند شد و سریع پدرش را بغل کرد: ممنون خیلی ممنون عاشقتم بابایی
پدرش خندید و گفت: حالا بهتره هرچه زودتر اماده شی تا نظرم عوض نشده.
الیزا: راست میگین من رفتم بازم ممنون
انقدر برای این اتفاق خوشحال بود که برای هیچ جشنی این ذوق را نداشت. سریع به اتاقش رفت و اماده شد. حواسش نبود که هنوز برای اماده شدن زود است. با سرعت بیرون رفت تازه فهمید خیلی زود اماده شده. از زمان خود استفاده کرد و در محوطه دوری زد. که کالسکه و همراه یک شوالیه داخل محوطه امدند. الیزا جلو رفت. شوالیع گفت: عصر بخیر ببخشید پرنسس معطل شدید. الیزا گفت: عصر بخیر اشکال نداره میشه زودتر حرکت کنیم؟
محافظ در کالسکه را باز کرد. الیزا سوار شد و حرکت کردند. در راه شوالیه حتی یک کلمه هم حرف نزد. الیزا از پنجره کالسکه به بیرون زل زده بود. مغازه ها، مردمان عادی، دست فروش ها، لباس های عادی و .... همه اینها برایش جذاب بود. از شوالیه پرسید: میتوانم پیاده شم؟
شوالیه بدون مکث گفت: خیر پرنسس.
الیزا رویش را برگرداند. نگاهش به مغازه ای افتاد که مغازه دار دست پسری را گرفته بود و میخواستند پسر را مجازات کنند. الیزا بدون فکر پیاده شد.
......
نظر بدید🌸
۳.۷k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.