فانوس نوزدهم
فانوس نوزدهم
نزدیک چند هفته ای بود، که از خانه بیرون نرفته بودم.
حتی برای غذا خوردن هم، پیش پدر و مادر ام نمیرفتم حتی اگر می خواستم هم، نمیتوانستم پیش ان ها بروم.
تنها کاری که میکردم، نگاه کردن از پنجره. به بیرون بود؛ که دیگر به خاطر درد معده توان همان کار راهم نداشتم!
هیچ فکر نمی کردم که انقدر از دست دادن عزیزی انقد سخت باشد
همیشه برادرم بی تفاوت و سرد برخورد میکرد. ولی دیگر انتظار نداشتم اندفعه هم همان رفتار را داشته باشد همیشه برایم سوال بود که چرا؟
پدرم می گفت:«مردها هم احساس دارند اما بعضی از انها نشان نمیدهند و هرچه برایشان سخت تر باشد بیشتر سکوت می کنند!».
برای همین مطمئنم که چقد برایش دشوار بوده و سعی کرده خودش را کنترل کند یا شاید هم در خلوت خود اشک ریخته چه کسی می داند.
تا جایی که یادم می اید او همیشه پیش ما بود همیشه، هیچ وقت مارا تنها نمی گذاشت، همین اش دردناک بود.
امشب یکی ار مراسم او بود
یک مراسم سنتی که بخاطر علاقه زیاد پدرم برگذار شد، فرستادن فانوس به هوا!
جوری که پدرم تعریف می کرد:« وقتی فانوس را به هوا می فرستی روح مرحوم را ازاد کرده ای!»
پدرم مردی بود که کتاب های علمی تخیلی زیادی می خواند و به فیلم، در همان ژانر علاقه داشت.
بر خلاف مادرم، که اصلا به ان علاقه نداشت و هیچ اعتقادی هم نداشت.
درباره این موضوع من به پدرم رفته بودم
بر خلاف برادرم که ادمی بسیار منطقی بود
ساعت دوازده و نیم بود و مادرم با صدایی نا امید که انگار میدانست جوابش خیر است گفت:«غذا را اماده کرده ام میایی پایین؟»
گفتم:«الان کمی صبر کن»
مادرم با صدایی رسا تر ادامه داد:«باشد، زود بیا تا غذا سرد نشده»
وقتی از اتاق به بیرون رفتم طبق علاقه پدرم و البته خودم خانه را بوی عود گرفته بود.
ولی مادرم اصلا این بو را دوست نداشت و مدام به پدرم حرف می زد برادرم هم دوست نداشت ولی ساکت بود
سر میز که نشستیم با چشمای سرخ به عکس او نگاه می کردم حالت صورتم یک جوری شد که انگاری میخواستم دوباره گریه کنم،به برادرم نگاه کردم به جای خالی اش نگاه میکرد من هم سرم را برگرداندم و صندلی اش چشم دوختم بعد به قاب عکس او که روبان سیاهی بالایش بسته بود چشم هایش انگاری هنوز زنده بودند
مادرم غذا را روی میز گذاشت و شروع به خوردن کردیم.
نزدیک چند هفته ای بود، که از خانه بیرون نرفته بودم.
حتی برای غذا خوردن هم، پیش پدر و مادر ام نمیرفتم حتی اگر می خواستم هم، نمیتوانستم پیش ان ها بروم.
تنها کاری که میکردم، نگاه کردن از پنجره. به بیرون بود؛ که دیگر به خاطر درد معده توان همان کار راهم نداشتم!
هیچ فکر نمی کردم که انقدر از دست دادن عزیزی انقد سخت باشد
همیشه برادرم بی تفاوت و سرد برخورد میکرد. ولی دیگر انتظار نداشتم اندفعه هم همان رفتار را داشته باشد همیشه برایم سوال بود که چرا؟
پدرم می گفت:«مردها هم احساس دارند اما بعضی از انها نشان نمیدهند و هرچه برایشان سخت تر باشد بیشتر سکوت می کنند!».
برای همین مطمئنم که چقد برایش دشوار بوده و سعی کرده خودش را کنترل کند یا شاید هم در خلوت خود اشک ریخته چه کسی می داند.
تا جایی که یادم می اید او همیشه پیش ما بود همیشه، هیچ وقت مارا تنها نمی گذاشت، همین اش دردناک بود.
امشب یکی ار مراسم او بود
یک مراسم سنتی که بخاطر علاقه زیاد پدرم برگذار شد، فرستادن فانوس به هوا!
جوری که پدرم تعریف می کرد:« وقتی فانوس را به هوا می فرستی روح مرحوم را ازاد کرده ای!»
پدرم مردی بود که کتاب های علمی تخیلی زیادی می خواند و به فیلم، در همان ژانر علاقه داشت.
بر خلاف مادرم، که اصلا به ان علاقه نداشت و هیچ اعتقادی هم نداشت.
درباره این موضوع من به پدرم رفته بودم
بر خلاف برادرم که ادمی بسیار منطقی بود
ساعت دوازده و نیم بود و مادرم با صدایی نا امید که انگار میدانست جوابش خیر است گفت:«غذا را اماده کرده ام میایی پایین؟»
گفتم:«الان کمی صبر کن»
مادرم با صدایی رسا تر ادامه داد:«باشد، زود بیا تا غذا سرد نشده»
وقتی از اتاق به بیرون رفتم طبق علاقه پدرم و البته خودم خانه را بوی عود گرفته بود.
ولی مادرم اصلا این بو را دوست نداشت و مدام به پدرم حرف می زد برادرم هم دوست نداشت ولی ساکت بود
سر میز که نشستیم با چشمای سرخ به عکس او نگاه می کردم حالت صورتم یک جوری شد که انگاری میخواستم دوباره گریه کنم،به برادرم نگاه کردم به جای خالی اش نگاه میکرد من هم سرم را برگرداندم و صندلی اش چشم دوختم بعد به قاب عکس او که روبان سیاهی بالایش بسته بود چشم هایش انگاری هنوز زنده بودند
مادرم غذا را روی میز گذاشت و شروع به خوردن کردیم.
۱۹۳
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.