PART ⁸
راوی: آه....جونگکوکا بس کن تو داری روح و قلب عشقتو عذاب میدی. هرچند خودت در جریان نیستی که چه اتفاقی افتاده.
۳روز بعد...
ا/ت ویو: ۳ روز گذشته و من هنوز نتونستم چیزی به کوک بگم. اون مردک چاقم هر روز برام پیامک میفرسته(صدای پیامک )
"فقط ۴ روز دیگه مونده"
گوشیمو اون طرف پرت کردم و دراز کشیدم. خدایا من چیکار باید بکنم.
داشتم زیر لب اهنگ مورد علاقمو زمزمه میکردم که ...
باید یه کاری کنم تا از من متفر شه . لبه تخت نشستم و سرمو با دستام گرفته بودم ، چشمم خورد به گلدون کوچولوی کنار تختم. انگار زورم فقط به اون میرسید.
برشداشتمو محکم کوبوندمش زمین.
(صدای زنگ در)
ایشش ... یعنی کی میتونه باشه.
رفتم درو باز کردم و....
ا/ت: جِیک
جِیک: خوشحال نشدی؟
ا/ت: معلومه که خوشحال شدم داداش کوچولو (بغلش کرد)
جیک: یاااا ، ا/ت من همش ۱ دقیقه ازت کوچیک ترم.
ا/ت: خب حالا گریه نکن کوچولو ، بیا تو.
جیک: هوووف
ا/ت: کی برگشتی؟
جِیک: ۲ ساعتی میشه
ا/ت: سربازی بهت ساخته ها ... میبینم که موهاتم دراومده
جیک: بی مو یا با مو ، من همیشه جذابم
ا/ت: کاملا مشخصه
جِیک: خب ، چخبر از دوس پسر گرامی شما
ا/ت: خبر....خبری نیست....خوبه (با صدای اروم)
جِیک: ا/ت...چیزی شده؟
ا/ت: نه بابا
جیک: ا/ت بهم بگو
ا/ت ویو: فقط منتظر بودم تا ازم بخواد همه چیو بهش بگم. زدم زیر گریه و براش همه چیو تعریف کردم.
جِیک: الان میخوای ازش جدا شی؟
ا/ت: مجبورم (گریه)
جِیک: بیا بغلم عزیزم (دستاشو باز کرد)
راوی: چقد به بغل گرم برادرش نیاز داشت تا بتونه خودشو خالی کنه.
بعد از اینکه کلی گریه کرد خوابش برد.
جیک بغلش کرد و بردتش اتاق تا اونو روی تخت بزاره.
با دیدن گلدون شکسته روی زمین قلبش هزار برابر برای خواهرش ناراحت شد.
موهاشو نوازش کرد و پتو رو روش انداخت و از اتاق رفت بیرون.
•ادامه دارد•
▪︎همیشه با تو▪︎
۳روز بعد...
ا/ت ویو: ۳ روز گذشته و من هنوز نتونستم چیزی به کوک بگم. اون مردک چاقم هر روز برام پیامک میفرسته(صدای پیامک )
"فقط ۴ روز دیگه مونده"
گوشیمو اون طرف پرت کردم و دراز کشیدم. خدایا من چیکار باید بکنم.
داشتم زیر لب اهنگ مورد علاقمو زمزمه میکردم که ...
باید یه کاری کنم تا از من متفر شه . لبه تخت نشستم و سرمو با دستام گرفته بودم ، چشمم خورد به گلدون کوچولوی کنار تختم. انگار زورم فقط به اون میرسید.
برشداشتمو محکم کوبوندمش زمین.
(صدای زنگ در)
ایشش ... یعنی کی میتونه باشه.
رفتم درو باز کردم و....
ا/ت: جِیک
جِیک: خوشحال نشدی؟
ا/ت: معلومه که خوشحال شدم داداش کوچولو (بغلش کرد)
جیک: یاااا ، ا/ت من همش ۱ دقیقه ازت کوچیک ترم.
ا/ت: خب حالا گریه نکن کوچولو ، بیا تو.
جیک: هوووف
ا/ت: کی برگشتی؟
جِیک: ۲ ساعتی میشه
ا/ت: سربازی بهت ساخته ها ... میبینم که موهاتم دراومده
جیک: بی مو یا با مو ، من همیشه جذابم
ا/ت: کاملا مشخصه
جِیک: خب ، چخبر از دوس پسر گرامی شما
ا/ت: خبر....خبری نیست....خوبه (با صدای اروم)
جِیک: ا/ت...چیزی شده؟
ا/ت: نه بابا
جیک: ا/ت بهم بگو
ا/ت ویو: فقط منتظر بودم تا ازم بخواد همه چیو بهش بگم. زدم زیر گریه و براش همه چیو تعریف کردم.
جِیک: الان میخوای ازش جدا شی؟
ا/ت: مجبورم (گریه)
جِیک: بیا بغلم عزیزم (دستاشو باز کرد)
راوی: چقد به بغل گرم برادرش نیاز داشت تا بتونه خودشو خالی کنه.
بعد از اینکه کلی گریه کرد خوابش برد.
جیک بغلش کرد و بردتش اتاق تا اونو روی تخت بزاره.
با دیدن گلدون شکسته روی زمین قلبش هزار برابر برای خواهرش ناراحت شد.
موهاشو نوازش کرد و پتو رو روش انداخت و از اتاق رفت بیرون.
•ادامه دارد•
▪︎همیشه با تو▪︎
۱۹.۶k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.