قشنگ ترین عذاب من پارت ۱۵
قشنگ ترین عذاب من پارت ۱۵
ویو کوک
دیگه داشتم عصبی میشدم که گفت
ته : آروم بگیر...الان میرم (سرد)
کوک : ب...بله؟!
ته : از حرکات بدنت معلومه که صبرت لبریز شده... رو خودت تسلط کامل نداری؟! (سرد)
کوک : ببخشید (سرد)
هیچی نگفتم چون حوصله جر و بحث با اینو نداشتم ؛ نمیدونم چرا جدیدا خیلی در برابرش کم میارم .
گوشیم رو برداشتم و رفتم تو اینستا...داشتم توش میچرخیدم که با پست یه نفر بشدت تعجب کردم . خدایااااا ؛ این...این تهیونگه؟؟؟
اینم که منممممم. باورم نمیشه !
کوک : ق....قر...قربان(بهت زده)
ته : هوم؟(سرد)
کوک : ن...نگ...نگاه کنید!!؟(تعجب)
بهش نشون دادم که تونستم برای ثانیه ای تعجب رو تو چشماش بخونم ... اما بعد دوباره سرد و بی روح شدن چشماش آزارم میداد.
ته : خب که چی؟! کار یکی از کارکنای شرکته(سرد)
کوک : و...واقعا براتون مهم نیست؟
نیم نگاهی بهم انداخت که دلم آشوب شد
ته : نوچ
به عکسه زل زده بودم که نوشته زیرش توجه ام رو جلب کرد . (وقتی دوتا جذاببب کنار همن)
بی توجه به حضور تهیونگ بلند خوندمش که برگشت نگاهم کرد
ته : چی گفتی؟؟
کوک : ب...ببخشید ، اما زیرش نوشته بود منم خوندم(آروم)
هیچی نگفت ؛ لپتاب رو گذاشت رو صندلی و پیاده شد .
ته : میرم وسیله ام رو بیارم همینجا باش(جدی)
کوک : بله
بعد چند مین خیلی حوصله ام سر رفت پس چرا نمیاد ؟؟
یه لحظه دلم به خواب رفت ... همینکه چشمام رو گذاشتم رو هم صدای گلوله تو گوشم اکو شد
با وحشت پریدم و رفتم سمت خونه تهیونگ
بشدت نگران و هراسون بودم ؛ ولی...چرا !؟
سریع در رو باز کردم و تو سالن رو گشتم
نبود !! هیچ جاش نبود . دوباره صداش از طبقه بالا اومد
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم
همینطور که میدوییدم سمت پله ها اسمش رو صدا میزدم
کوک : تهیونگگگگگ....تهیونگگگگ(داد)
سه تا پله رو با مخ اومدم زمین ... هرچی داد میزدم جوابم رو نمیداد
دونه دونه اتاقا رو میگشتم و اسمش رو داد میزدم
کوک : تهیونگگگگگگگگ(داد)
قلبم داشت تو دهنم میزد . فقط دو تا اتاق مونده بود ، بغضم رو قورت دادم و در رو با وحشت باز کردم که با دیدن صحنه روبه روم نمیدونم قلبم آروم گرفت یا خونم به جوش اومد...
تهیونگ رو زمین نشسته بود و یه پیرمرد هم داشت میرفت سمتش ، همه چی اتاق بهم ریخته بود . از وسایل تا پنجره شکسته شده
کوک : سمتش بری خودتو مرده فرض کن(عربده)
پیرمرد : او...چه غلطا(پوزخند)
ویو کوک
دیگه داشتم عصبی میشدم که گفت
ته : آروم بگیر...الان میرم (سرد)
کوک : ب...بله؟!
ته : از حرکات بدنت معلومه که صبرت لبریز شده... رو خودت تسلط کامل نداری؟! (سرد)
کوک : ببخشید (سرد)
هیچی نگفتم چون حوصله جر و بحث با اینو نداشتم ؛ نمیدونم چرا جدیدا خیلی در برابرش کم میارم .
گوشیم رو برداشتم و رفتم تو اینستا...داشتم توش میچرخیدم که با پست یه نفر بشدت تعجب کردم . خدایااااا ؛ این...این تهیونگه؟؟؟
اینم که منممممم. باورم نمیشه !
کوک : ق....قر...قربان(بهت زده)
ته : هوم؟(سرد)
کوک : ن...نگ...نگاه کنید!!؟(تعجب)
بهش نشون دادم که تونستم برای ثانیه ای تعجب رو تو چشماش بخونم ... اما بعد دوباره سرد و بی روح شدن چشماش آزارم میداد.
ته : خب که چی؟! کار یکی از کارکنای شرکته(سرد)
کوک : و...واقعا براتون مهم نیست؟
نیم نگاهی بهم انداخت که دلم آشوب شد
ته : نوچ
به عکسه زل زده بودم که نوشته زیرش توجه ام رو جلب کرد . (وقتی دوتا جذاببب کنار همن)
بی توجه به حضور تهیونگ بلند خوندمش که برگشت نگاهم کرد
ته : چی گفتی؟؟
کوک : ب...ببخشید ، اما زیرش نوشته بود منم خوندم(آروم)
هیچی نگفت ؛ لپتاب رو گذاشت رو صندلی و پیاده شد .
ته : میرم وسیله ام رو بیارم همینجا باش(جدی)
کوک : بله
بعد چند مین خیلی حوصله ام سر رفت پس چرا نمیاد ؟؟
یه لحظه دلم به خواب رفت ... همینکه چشمام رو گذاشتم رو هم صدای گلوله تو گوشم اکو شد
با وحشت پریدم و رفتم سمت خونه تهیونگ
بشدت نگران و هراسون بودم ؛ ولی...چرا !؟
سریع در رو باز کردم و تو سالن رو گشتم
نبود !! هیچ جاش نبود . دوباره صداش از طبقه بالا اومد
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم
همینطور که میدوییدم سمت پله ها اسمش رو صدا میزدم
کوک : تهیونگگگگگ....تهیونگگگگ(داد)
سه تا پله رو با مخ اومدم زمین ... هرچی داد میزدم جوابم رو نمیداد
دونه دونه اتاقا رو میگشتم و اسمش رو داد میزدم
کوک : تهیونگگگگگگگگ(داد)
قلبم داشت تو دهنم میزد . فقط دو تا اتاق مونده بود ، بغضم رو قورت دادم و در رو با وحشت باز کردم که با دیدن صحنه روبه روم نمیدونم قلبم آروم گرفت یا خونم به جوش اومد...
تهیونگ رو زمین نشسته بود و یه پیرمرد هم داشت میرفت سمتش ، همه چی اتاق بهم ریخته بود . از وسایل تا پنجره شکسته شده
کوک : سمتش بری خودتو مرده فرض کن(عربده)
پیرمرد : او...چه غلطا(پوزخند)
۲.۷k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.