رمان دریای چشمات
پارت ۱۳۴
یه شکلات از تو ظرف شیشه ای روی میز برداشتم و خوردم وه نگاهم به پنجره افتاد.
شکلات رو خورده نخورده قورت دادم و با یه کف زدن حواسشون رو جمع خودم کردم.
آیدا مثل بچه ها نگام کرد و گفت: حتی الانم به فکر شکمتی!
من: اینا رو بیخیال می تونیم از پنجره بریم؟
آیدا فوری نگاهی به پنجره انداخت و گفت:
درسته به اندازه ای بزرگ هست که بشه ازش خارج شد.
منتظر تایید سورن بودم که با خجالت سرش رو پایین انداخت.
من: چیشده؟
سورن: من ترس از ارتفاع دارم.
یه لحظه من و آیدا هنگ کردیم و چند ثانیه به همدیگه خیره شدیم.
من: اینجوری که نمی تونی از پنجره بپری چیکار می کنی؟
سورن سرش رو خاروند و گفت: ایده ای ندارم.
من: اگه چشات رو ببندی هم نمی تونی؟
سورن: امتحان نکردم ولی احتمالا کارم به بیمارستان بکشه.
آخه کی چشم بسته از یه جایی می پره!؟
حرفش منطقی بود.
با یادآوری موضوعی سریع برگشتم طرفش.
منتظر موند تا حرفم رو بزنم.
من: پس چطوری از دیوار پریدی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
اون موقع وضع فرق می کرد و ارتفاع هم خیلی کمتر بود الان یه آدم عادی که فوبیا نداره هم می ترسه از اینجا بپره.
کلافه طول و عرض اتاق رو طی کردم و مشغول فکر کردن شدم.
نمی تونستیم که تا صبح همینحا بمونیم بلاخره باید یه جوری از اینجا خلاص می شدیم.
آیدا داشت فیلمای دوربین مدرسه رو پاک می کرد و سورن با قیافه ای متفکر به پنجره خیره شده بود.
اطراف رو وارسی کردم و خدا رو شکر طناب تو یکی از کمدا پیدا شد.
حالا این طناب اینجا چیکار می کرد خدا می دونه ولی خدا رو شکر همین طناب تونست نجاتمون بده.
نگاهی به سورن کردم که هنوز مثل قبل به پنجره خیره شده بود.
طناب رو بالا گرفتم و صداشون زدم تا متوجه طناب بشن.
من: با این می تونیم از پنجره بریم و الان تنها مشکلمون سورنه که ترس از ارتفاع داره.
سورن بشکنی زد که هممون منتظر شدیم تا فکرش رو بگه.
سورن با لبخند نگاهی به من و آیدا انداخت و گفت:
مشکل من یه راه حل داره.
با تعجب پرسیدم: راه حلش چیه؟
سورن که مثل بچه ها ذوق کرده بود گفت: اگه دست کسی رو بگیرم این مشکل حل میشه چون اینجوری احساس امنیت می کنم.
من و آیدا نگاهی به همدیگه انداختیم که آیدا گفت:
پس من اول می رم شماها هم می تونید با هم بیاین.
من: ینی من باید دستش رو بگیرم؟
آیدا شونه هاش رو به معنی چه می دونم بالا انداخت.
انگار تنها راه ممکن بود.
چشام رو بستم و سرم رو ماساژ دادم.
من: ولی من که نمی تونم از یه دست واسه پایین رفتن استفاده کنم.
سورن: پس باید هر دومون با هم بریم.
من: منظورت چیه؟
سورن: ینی باید بغلت کنم و با هم بپریم.
اینجوری هم مشکل من حل میشه و هم تو موقع پایین رفتن آسیبی نمی بینی.
پوفی کشیدم و به آیدا که با یه لبخند شیطانی نگام می کرد خیره شدم.
چشم غره ای رفتم و با نگاهم چند تا فحش بارش کردم.
من: آیدا اول تو برو ما هم با هم میایم.
طناب رو محکم به یه جا بستیم که موقعی که وزن زیادی رو تحمل می کنه باز نشه.
آیدا رفت پایین و برامون دست تکون داد.
لبخندی زدم و انگشت شصتم رو به معنی اوکی نشونش دادم.
سورن از پشت بغلم کرد که با این کار یهوییش ضربان قلبم تا هزار رفت.
یه شکلات از تو ظرف شیشه ای روی میز برداشتم و خوردم وه نگاهم به پنجره افتاد.
شکلات رو خورده نخورده قورت دادم و با یه کف زدن حواسشون رو جمع خودم کردم.
آیدا مثل بچه ها نگام کرد و گفت: حتی الانم به فکر شکمتی!
من: اینا رو بیخیال می تونیم از پنجره بریم؟
آیدا فوری نگاهی به پنجره انداخت و گفت:
درسته به اندازه ای بزرگ هست که بشه ازش خارج شد.
منتظر تایید سورن بودم که با خجالت سرش رو پایین انداخت.
من: چیشده؟
سورن: من ترس از ارتفاع دارم.
یه لحظه من و آیدا هنگ کردیم و چند ثانیه به همدیگه خیره شدیم.
من: اینجوری که نمی تونی از پنجره بپری چیکار می کنی؟
سورن سرش رو خاروند و گفت: ایده ای ندارم.
من: اگه چشات رو ببندی هم نمی تونی؟
سورن: امتحان نکردم ولی احتمالا کارم به بیمارستان بکشه.
آخه کی چشم بسته از یه جایی می پره!؟
حرفش منطقی بود.
با یادآوری موضوعی سریع برگشتم طرفش.
منتظر موند تا حرفم رو بزنم.
من: پس چطوری از دیوار پریدی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
اون موقع وضع فرق می کرد و ارتفاع هم خیلی کمتر بود الان یه آدم عادی که فوبیا نداره هم می ترسه از اینجا بپره.
کلافه طول و عرض اتاق رو طی کردم و مشغول فکر کردن شدم.
نمی تونستیم که تا صبح همینحا بمونیم بلاخره باید یه جوری از اینجا خلاص می شدیم.
آیدا داشت فیلمای دوربین مدرسه رو پاک می کرد و سورن با قیافه ای متفکر به پنجره خیره شده بود.
اطراف رو وارسی کردم و خدا رو شکر طناب تو یکی از کمدا پیدا شد.
حالا این طناب اینجا چیکار می کرد خدا می دونه ولی خدا رو شکر همین طناب تونست نجاتمون بده.
نگاهی به سورن کردم که هنوز مثل قبل به پنجره خیره شده بود.
طناب رو بالا گرفتم و صداشون زدم تا متوجه طناب بشن.
من: با این می تونیم از پنجره بریم و الان تنها مشکلمون سورنه که ترس از ارتفاع داره.
سورن بشکنی زد که هممون منتظر شدیم تا فکرش رو بگه.
سورن با لبخند نگاهی به من و آیدا انداخت و گفت:
مشکل من یه راه حل داره.
با تعجب پرسیدم: راه حلش چیه؟
سورن که مثل بچه ها ذوق کرده بود گفت: اگه دست کسی رو بگیرم این مشکل حل میشه چون اینجوری احساس امنیت می کنم.
من و آیدا نگاهی به همدیگه انداختیم که آیدا گفت:
پس من اول می رم شماها هم می تونید با هم بیاین.
من: ینی من باید دستش رو بگیرم؟
آیدا شونه هاش رو به معنی چه می دونم بالا انداخت.
انگار تنها راه ممکن بود.
چشام رو بستم و سرم رو ماساژ دادم.
من: ولی من که نمی تونم از یه دست واسه پایین رفتن استفاده کنم.
سورن: پس باید هر دومون با هم بریم.
من: منظورت چیه؟
سورن: ینی باید بغلت کنم و با هم بپریم.
اینجوری هم مشکل من حل میشه و هم تو موقع پایین رفتن آسیبی نمی بینی.
پوفی کشیدم و به آیدا که با یه لبخند شیطانی نگام می کرد خیره شدم.
چشم غره ای رفتم و با نگاهم چند تا فحش بارش کردم.
من: آیدا اول تو برو ما هم با هم میایم.
طناب رو محکم به یه جا بستیم که موقعی که وزن زیادی رو تحمل می کنه باز نشه.
آیدا رفت پایین و برامون دست تکون داد.
لبخندی زدم و انگشت شصتم رو به معنی اوکی نشونش دادم.
سورن از پشت بغلم کرد که با این کار یهوییش ضربان قلبم تا هزار رفت.
۵۲.۷k
۰۹ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.