وانشات
امیدوارم خوشتون بیاد.🙃🙂
کارکتر:گوجو
شما:هیما
رابطه:روش کراشید.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
عشق؟
چیز عجیبیه،نه؟
اسیرت میکنه.
زندانی میشی.
ویا ممکنه بابتش نابود بشی.
بیماری هاناهاکی از عشق تغذیه میکنه.
هرچی عشق بیشتر باشه،هاناهاکی سریعتر و عمیقتر رشد میکنه.
ترس؟
میترسی اعتراف کنی.
میترسی رد بشی.
ترکت کنه.
تنهات بزاره.
******************************************
روی صندلی نشسته بودیو با غذات بازی میکردی.
نوبارا و مگومی و یوجی اومدن و پیشت نشستن.
نوبارا:هی،حالت خوبه؟
یوجی:انگار مریض شدی؟
لبخند مصنوعی زدی:نه بابا،حالم خوبه.
مگومی:به گوجو سنسه ربط داره؟
یه لحظه احساس کردی ریشه ها عمیق تر فرو رفتن و سرفه وحشتناکی گرفتی.
به سرعت و در حالی که سرفه میکردی به طرف اتاقت دویدی.
روی زمین نشستی.
گلبرگهای آغشته به خون روی زمین میریختن.
فردا صبح*
توی راه دبیرستان بودی که گوجو رو دیدی.
گوجو:صبحت بخیر،هیما چااااااان.
لبخند زدی:صبح شما هم بخیر.
گوجو:جدیدن انگار حالت خوب نیست،اگه مشکلی هست بهم بگو.
دوباره اون سرفه ها شروع شدن.
باسرعت از گوجو دور شدی.
حتی ازش خداحافظی هم نکردی!
هیما:لعنتی.
انقدر شدت سرفه ها زیاد بود که بیهوش روی زمین افتادی.
وقتی چشماتو باز کردی توی درمانگاه بودی و یه نفرو کنارت دیدی.
درسته،گوجو بود.
چشمبندشو برداشته بود و بهت نگاه میکرد.
میخواستی حرف بزنی...:من..
که حرفت با گرمایی که روی لبات احساس کردی قطع شد.
ازت جدا شد.
گوجو:چرا زودتر بهم نگفتی،میدونی چقدر عذاب میکشیدم وقتی ازم فرار میکردی؟چرا انقدر خودتو عذاب دادی.
هیما:معذرت میخوام.
گوجو:پس بعدا باید برام جبران کنی.
هیما:جبران؟
گوجو:یه جعبه دوکیلویی شیرینی باید برام بخری.
کارکتر:گوجو
شما:هیما
رابطه:روش کراشید.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
عشق؟
چیز عجیبیه،نه؟
اسیرت میکنه.
زندانی میشی.
ویا ممکنه بابتش نابود بشی.
بیماری هاناهاکی از عشق تغذیه میکنه.
هرچی عشق بیشتر باشه،هاناهاکی سریعتر و عمیقتر رشد میکنه.
ترس؟
میترسی اعتراف کنی.
میترسی رد بشی.
ترکت کنه.
تنهات بزاره.
******************************************
روی صندلی نشسته بودیو با غذات بازی میکردی.
نوبارا و مگومی و یوجی اومدن و پیشت نشستن.
نوبارا:هی،حالت خوبه؟
یوجی:انگار مریض شدی؟
لبخند مصنوعی زدی:نه بابا،حالم خوبه.
مگومی:به گوجو سنسه ربط داره؟
یه لحظه احساس کردی ریشه ها عمیق تر فرو رفتن و سرفه وحشتناکی گرفتی.
به سرعت و در حالی که سرفه میکردی به طرف اتاقت دویدی.
روی زمین نشستی.
گلبرگهای آغشته به خون روی زمین میریختن.
فردا صبح*
توی راه دبیرستان بودی که گوجو رو دیدی.
گوجو:صبحت بخیر،هیما چااااااان.
لبخند زدی:صبح شما هم بخیر.
گوجو:جدیدن انگار حالت خوب نیست،اگه مشکلی هست بهم بگو.
دوباره اون سرفه ها شروع شدن.
باسرعت از گوجو دور شدی.
حتی ازش خداحافظی هم نکردی!
هیما:لعنتی.
انقدر شدت سرفه ها زیاد بود که بیهوش روی زمین افتادی.
وقتی چشماتو باز کردی توی درمانگاه بودی و یه نفرو کنارت دیدی.
درسته،گوجو بود.
چشمبندشو برداشته بود و بهت نگاه میکرد.
میخواستی حرف بزنی...:من..
که حرفت با گرمایی که روی لبات احساس کردی قطع شد.
ازت جدا شد.
گوجو:چرا زودتر بهم نگفتی،میدونی چقدر عذاب میکشیدم وقتی ازم فرار میکردی؟چرا انقدر خودتو عذاب دادی.
هیما:معذرت میخوام.
گوجو:پس بعدا باید برام جبران کنی.
هیما:جبران؟
گوجو:یه جعبه دوکیلویی شیرینی باید برام بخری.
۳.۸k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.