هانتر
#هانتر
پارت ۳۵
جک : راست میگه...
جونگکوک که فکر اینجاش رو نکرده بود کمی فکر کرد گفت : تو مشروب خواب اور میریزم
منتها توهم باید ازش بخوری..
+ مشکلی ندارم ولی فکر نمیکنی یکم کلیشه ایه؟
_ فضول اونجاش نباش..زمانی که تمام وجودت پر از نفرت و انتقام شده..
وقتی تمام فکر و ذکرت رسیدن یه چیزیه ک روح ترک خوردتو جال بده..
دیوانگی میخواد تونستنِ چیزی که وحشت میلیون ها آدمه!
کشیدن خط های قرمز و خونینی که روح دردمندتو ارضا میکنه!
وقتی به موهای بلندم چنگ میندازم و دیوانه وار همراه خنده هام اشک میریزم..این چیزیه که
آرومم میکنه..
شایدم اون دختر از عشق به دیوانگی رسیده بود..
همه انسان ها قوی نیستند مگه نه..؟
همه انسان ها ساده نمیگذرن..
همه انسان ها ساده فراموش نمیکنن..
گاهی هم یک کلمه اونقدری دل میشکنه تا فرد به مرز دیوانگی برسه!
رنج کشیدن و رنج دادن قطعا تفکره یک انسان سالم نیست..پس ذهن باید اونقدری بیمار باشه تا
از زجر دادن خودش لذت ببره..
قلب باید اونقدری زخم خورده باشه تا از خط های پی در پی روی دستاش آرامش بگیره!
دیوانگی..
جنون..
انتقام..
کلمه هایی که کنار هم معنای کامل میگیرنبدون حرفی تو سکوت به جاده ناشناس رو به روش نگاه میکرد
به اتفاقی که قراره تا چندساعت دیگه براش بیوفته...
لرزی به تنش افتاد و نگاهش و از جاده گرفت..
مگه قرار نبود فقط با جئون جونگکوک باشه؟
مگه قرار نبود فقط خودشو خالص کنه..
حرفای نانسی مدام تو سرش تکرار میشد... " نکنه ازش خوشت اومده که داری براش هرزگی
میکنی...ازت بعید نیست.."
اشک سمجی که از گونه هاش غلتید رو پاک کرد..
جونگکوک از اینه نگاهی بهش انداخت
+چته؟
جک : وات
+ الرا؟
جک : اها با اونی
جونگکوک نگاه غضب ناکی به جک انداخت
+ جک خفه!
_ چیزی نیست..و..ولی...قول دادی دیگه اره..؟
+ قول چی؟
الرا سعی کرد لرزش صداشو مخفی کنه.
پارت ۳۵
جک : راست میگه...
جونگکوک که فکر اینجاش رو نکرده بود کمی فکر کرد گفت : تو مشروب خواب اور میریزم
منتها توهم باید ازش بخوری..
+ مشکلی ندارم ولی فکر نمیکنی یکم کلیشه ایه؟
_ فضول اونجاش نباش..زمانی که تمام وجودت پر از نفرت و انتقام شده..
وقتی تمام فکر و ذکرت رسیدن یه چیزیه ک روح ترک خوردتو جال بده..
دیوانگی میخواد تونستنِ چیزی که وحشت میلیون ها آدمه!
کشیدن خط های قرمز و خونینی که روح دردمندتو ارضا میکنه!
وقتی به موهای بلندم چنگ میندازم و دیوانه وار همراه خنده هام اشک میریزم..این چیزیه که
آرومم میکنه..
شایدم اون دختر از عشق به دیوانگی رسیده بود..
همه انسان ها قوی نیستند مگه نه..؟
همه انسان ها ساده نمیگذرن..
همه انسان ها ساده فراموش نمیکنن..
گاهی هم یک کلمه اونقدری دل میشکنه تا فرد به مرز دیوانگی برسه!
رنج کشیدن و رنج دادن قطعا تفکره یک انسان سالم نیست..پس ذهن باید اونقدری بیمار باشه تا
از زجر دادن خودش لذت ببره..
قلب باید اونقدری زخم خورده باشه تا از خط های پی در پی روی دستاش آرامش بگیره!
دیوانگی..
جنون..
انتقام..
کلمه هایی که کنار هم معنای کامل میگیرنبدون حرفی تو سکوت به جاده ناشناس رو به روش نگاه میکرد
به اتفاقی که قراره تا چندساعت دیگه براش بیوفته...
لرزی به تنش افتاد و نگاهش و از جاده گرفت..
مگه قرار نبود فقط با جئون جونگکوک باشه؟
مگه قرار نبود فقط خودشو خالص کنه..
حرفای نانسی مدام تو سرش تکرار میشد... " نکنه ازش خوشت اومده که داری براش هرزگی
میکنی...ازت بعید نیست.."
اشک سمجی که از گونه هاش غلتید رو پاک کرد..
جونگکوک از اینه نگاهی بهش انداخت
+چته؟
جک : وات
+ الرا؟
جک : اها با اونی
جونگکوک نگاه غضب ناکی به جک انداخت
+ جک خفه!
_ چیزی نیست..و..ولی...قول دادی دیگه اره..؟
+ قول چی؟
الرا سعی کرد لرزش صداشو مخفی کنه.
۴.۳k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.