دو پارتی (وقتی زخمی میای خونه و......) پارت ۱
#سونگمین
#استری_کیدز
به موبایلت که ساعت ۱۲ شب رو نشون میداد نگاهی انداختی....
+ اوه... حتماً تا الان سونگمین برگشته
پوفی از سر کلافگی بخاطر اینکه تا این حد کارت طول کشیده بود سردادی و قدم هاتو یکی پس از دیگری برمیداشتی....
کوچه ها و پس کوچه ها تاریک بود و خونه ی تو و سونگمین هم توی حومه ی شهر بود جایی که توی این ساعت نسبتاً خلوت میشد...
از اونجایی که محل کارت اونقدرا با خونتون فاصله نداشت بعضی اوقات پیاده میرفتی تا یکم پیاده روی هم بکنی اما الان به شدت پشیمون بودی چون هم هوا توی تاریکی مطلق بود و هم همهی کوچه و خیابونا خلوت بود و تو به طور کلی توی این موقعیت ها ترس به سراغت میومد...
مدام قدم هاتو تند تر و تند تر میکرد ی هی به صفحه ی نمایشگر گوشیت خیره میشدی و دقایقی که میگذشت رو بررسی میکردی...
دوباره برای چندمین بار توی اون موقع پوفی از سر کلافگی کشیدی که گرمیی روی دستت حس کردی...با ترس میخواستی برگردی که به سمتی کشیده شدی و با کوبیده شدنت به دیوار درد عمیقی سر تا سر وجودت رو فرا گرفت....
آهی از درد کشیدی و میخواستی بلند بشی اما بی فایده بود و اون فرد مشکی پوش که چیز زیادی نمیتونستی از صورتش ببینی محکم جلوی دهنت رو گرفته بود و با پوزخندی چندش آور بهت نگاه میکرد...
با چشمایی پر از ترس به صورت فرد خیره بودی که مشت محکمی توی شکمت زد....
دستش رو از روی دهنت برداشت که توی خودت جمع شدی و الان کاملا کف زمین سرد افتاده بودی و از درد وحشتناکی که توی دلت میپیچید توی خودت جمع شده بودی....
همینطور که سعی میکردی این حجم از درد رو هضم کنی..با فرود اومدن جسمی سنگین به روی پهلوت میخواستی جیغ بلندی از سر درد وحشتناکی که توی بدنت پیچیده بود بکشی که اون مرد دوباره جلوی دهنت رو سفت گرفت ....
÷ فقط کافیه صدات در بیاد....خودم با دستای خودم تیکه تیکت میکنم....
اشک توی چشمات جمع شده بود و اون با همون تیکه چوب بزرگ و سنگین مداوم روی پهلوهات ، پاهات و تمام نقاط دیگه از بدنت ضربه میزد....
بلاخره بعد از یک ساعت که زیر دست های اون مرد به هر شکلی درد رو تجربه کردی...از اونجا رفت و تورو همینطور که وسط زمین افتاده بودی و توی خودت پیچیده بودی تنها گذاشت....
دستات رو به زمین تکیه دادی با تمام توان ناچیزی که برات باقی مونده بود خودت رو بلند کردی....
تعادلی نداشتی اما باید خودت رو هر جور شده بود به خونه میرسوندی...
دستت رو به دیوار گرفتی و هر طوری که شده بود قدم های پر از دردت رو بر میداشتی...چشمات هر از گاهی سیاهی میرفت و تعادلت رو از دست میدادی حتی چند دفعه روی زمین افتادی و دوباره با سختی غیر قابل وصفی خودت رو بلند کردی و به راهت ادامه دادی....
#استری_کیدز
به موبایلت که ساعت ۱۲ شب رو نشون میداد نگاهی انداختی....
+ اوه... حتماً تا الان سونگمین برگشته
پوفی از سر کلافگی بخاطر اینکه تا این حد کارت طول کشیده بود سردادی و قدم هاتو یکی پس از دیگری برمیداشتی....
کوچه ها و پس کوچه ها تاریک بود و خونه ی تو و سونگمین هم توی حومه ی شهر بود جایی که توی این ساعت نسبتاً خلوت میشد...
از اونجایی که محل کارت اونقدرا با خونتون فاصله نداشت بعضی اوقات پیاده میرفتی تا یکم پیاده روی هم بکنی اما الان به شدت پشیمون بودی چون هم هوا توی تاریکی مطلق بود و هم همهی کوچه و خیابونا خلوت بود و تو به طور کلی توی این موقعیت ها ترس به سراغت میومد...
مدام قدم هاتو تند تر و تند تر میکرد ی هی به صفحه ی نمایشگر گوشیت خیره میشدی و دقایقی که میگذشت رو بررسی میکردی...
دوباره برای چندمین بار توی اون موقع پوفی از سر کلافگی کشیدی که گرمیی روی دستت حس کردی...با ترس میخواستی برگردی که به سمتی کشیده شدی و با کوبیده شدنت به دیوار درد عمیقی سر تا سر وجودت رو فرا گرفت....
آهی از درد کشیدی و میخواستی بلند بشی اما بی فایده بود و اون فرد مشکی پوش که چیز زیادی نمیتونستی از صورتش ببینی محکم جلوی دهنت رو گرفته بود و با پوزخندی چندش آور بهت نگاه میکرد...
با چشمایی پر از ترس به صورت فرد خیره بودی که مشت محکمی توی شکمت زد....
دستش رو از روی دهنت برداشت که توی خودت جمع شدی و الان کاملا کف زمین سرد افتاده بودی و از درد وحشتناکی که توی دلت میپیچید توی خودت جمع شده بودی....
همینطور که سعی میکردی این حجم از درد رو هضم کنی..با فرود اومدن جسمی سنگین به روی پهلوت میخواستی جیغ بلندی از سر درد وحشتناکی که توی بدنت پیچیده بود بکشی که اون مرد دوباره جلوی دهنت رو سفت گرفت ....
÷ فقط کافیه صدات در بیاد....خودم با دستای خودم تیکه تیکت میکنم....
اشک توی چشمات جمع شده بود و اون با همون تیکه چوب بزرگ و سنگین مداوم روی پهلوهات ، پاهات و تمام نقاط دیگه از بدنت ضربه میزد....
بلاخره بعد از یک ساعت که زیر دست های اون مرد به هر شکلی درد رو تجربه کردی...از اونجا رفت و تورو همینطور که وسط زمین افتاده بودی و توی خودت پیچیده بودی تنها گذاشت....
دستات رو به زمین تکیه دادی با تمام توان ناچیزی که برات باقی مونده بود خودت رو بلند کردی....
تعادلی نداشتی اما باید خودت رو هر جور شده بود به خونه میرسوندی...
دستت رو به دیوار گرفتی و هر طوری که شده بود قدم های پر از دردت رو بر میداشتی...چشمات هر از گاهی سیاهی میرفت و تعادلت رو از دست میدادی حتی چند دفعه روی زمین افتادی و دوباره با سختی غیر قابل وصفی خودت رو بلند کردی و به راهت ادامه دادی....
۳۴.۰k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.