قلب بنفش (پارت 2)
ارسلان:برای اینکه دیانا زیاد جلب توجه نکنه خواستم احساس صمیمت زیادی کنه رفتم از آشپزخونه بغلش کردم و بش گفتم بیا یه شب خوب کنار همدیگه داشته باشم
(بچه ها ارسلان و دیانا الان 1 ماه و یه هفته هست که ازدواج کردن و دیانا پدر و مادرش رو از بچگی از دست داده و با عمه اش زندگی کرده یه دختر که هیچیز زیادی بلد نیست و اینکه وقتی با ارسلان ازدواج کرد خیلی هول هولکی بود)
دیانا:مثلا چطور
ارسلان:بیا بریم تو اتاق
دیانا:نمیدونستم ارسلان میخواد چکار کنه
ارسلان:رفتم و لباسام رو در آوردم
دیانا:چشامو بستم و بش گفتم این چیه ارسلانننن
ارسلان:تو هم باید لباستو در بیاری برو بدووو
دیانا:چی
ارسلان:برو که شب خوبی باشه
دیانا:ترسیده بودم رفتم و لباسمو در آورد و فقد لباس زیر پوشیده بودم
ارسلان:اونا هم در بیار
دیانا:چیییی میگی تو
ارسلان:وگرنه خودم در میارم
دیانا:باشه
ارسلان: دیانا رو کشیدم و چسبوندم به خودم
دیانا:دیدم دستش رو ب.هش.تم هستش
ارسلان:حالا دیگه شروع میشه
دیانا:خیلی استرس داشتم و دستام میلرزید
ارسلان:دیانا چته آروم باش
دیانا:یه دفعه انگار اینکه بدنم بی حس شد
(بچه ها ارسلان و دیانا الان 1 ماه و یه هفته هست که ازدواج کردن و دیانا پدر و مادرش رو از بچگی از دست داده و با عمه اش زندگی کرده یه دختر که هیچیز زیادی بلد نیست و اینکه وقتی با ارسلان ازدواج کرد خیلی هول هولکی بود)
دیانا:مثلا چطور
ارسلان:بیا بریم تو اتاق
دیانا:نمیدونستم ارسلان میخواد چکار کنه
ارسلان:رفتم و لباسام رو در آوردم
دیانا:چشامو بستم و بش گفتم این چیه ارسلانننن
ارسلان:تو هم باید لباستو در بیاری برو بدووو
دیانا:چی
ارسلان:برو که شب خوبی باشه
دیانا:ترسیده بودم رفتم و لباسمو در آورد و فقد لباس زیر پوشیده بودم
ارسلان:اونا هم در بیار
دیانا:چیییی میگی تو
ارسلان:وگرنه خودم در میارم
دیانا:باشه
ارسلان: دیانا رو کشیدم و چسبوندم به خودم
دیانا:دیدم دستش رو ب.هش.تم هستش
ارسلان:حالا دیگه شروع میشه
دیانا:خیلی استرس داشتم و دستام میلرزید
ارسلان:دیانا چته آروم باش
دیانا:یه دفعه انگار اینکه بدنم بی حس شد
۵.۱k
۱۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.