Part : ۸۵
Part : ۸۵ 《بال های سیاه》
به جایگاه رسید و پسر دست هاشو گرفت و با لبخند بهش خیره شد... کشیش شروع کرد به خوندن بخشی از انجیل..
ماریا به جئون بزرگ گفته بود که نیازی به یه کشیش نیست چون خودش یه شیطانه!
ولی خب پدر جونگکوک معتقد بود که ازدواج یه پیوند مقدسه حتی اگه یکی از طرفین دشمن مسیح باشه..
بعد از تکرار حرف های کشیش..کشیش اون هارو زن و شوهر اعلام کرد و بهشون گفت که میتونن هم رو بب*وسن..
و اون بو*سه..ماریا اصلا صدای سوت و جیغ ها و دست های آشنا ها ی پسر رو نمیشنید.. فقط صدای دریا رو میشنید...دست جونگکوک که صورتشو نوازش میکرد و بادی موهاشو روی صورتش میریخت..همه چیز خیلی رویایی بود...میشه از این رویا بیدار نشن؟
اما رویا ها همیشه کاغذی ان و حقیقت ها همیشه سنگی...رویا ها ممکنه با هر طوفانی از بین برن...اما حقیقت نه...
آروم از هم جدا شدن...پسر با لبخند به دختر خیره بود...دختر هم خیره به چشم های پسر...هیچکدوم هیچی نمیگفتن...اما خب نیازی هم نبود...چون چشم ها حرف میزنن زمانی که کلمات نتونن احساسات رو برسونن...
چشم های پسر داشت از دختر تشکر میکرد برای اینکه ماله اون شده...
و چشم های دختر داشت از پسر عذر خواهی میکرد که قرار نیست تا ابد ماله اون بمونه!
اونها جشن گرفتن.. با هم نوشیدن...با عشق رقصیدن...از ته دل خندیدن..اما فقط دختر بود که میدونست که چقدر رها کردن درد داره...داشت دردشو با تمام وجود حس میکرد..باید رهاش میکرد...ولی اون پسر رو دوست داشت..سخته با گریه، خندیدن...با درد، رقصیدن و با غم، نوشیدن..و دختر تمام اون کار ها رو داشت انجام میداد...
حتی شب...زمانی که کامل در آغوش پسر بود...به پسر اجازه ی هر کاری رو داد از ترسه اینکه...شاید...بار آخر باشه!
*ملودی صحبت میکنه: خببببب خببببببب...قبل از هر چیزی ۵۰۰ تایی شدنمون مبارککککک! خوشحالم که خانواده امون داره روز به روز بزرگ تر میشه...خببببب بهتون از حالو احوال خودم نگم که قشنگگگگگ پاره شدم و هنوززز بازم قراره پاره شم...باور کنین خیلی دلم میخواد بشینم یه هفته یه ریز کامللللل این فیک رو تموم کنم که برم سراغ بعدی که قراره خیلی خیلی طرفدار داشته باشه! ولی خب امتحانات مستمر و ترم اول درحالی که دارن منو هر روز، ۲۴ ساعت به فا*کم میدن! و اینکه ممکنه تا یه چند وقتی نباشم..ولی خب ممکنه گاهی هم سر بزنم و یه چند تایی پارت هم بزارم براتون:) و از اونجایی که به نظرم باید داستانو تویه یه جای خوب کات کنم یه کوچولو دیگه هم برات میزارم که یه جایی داستان تموم شه که قشنگ بشه بهش گفت خماریییی😂خب...دوستدار شما...ملودی:)
راستی...قشنگگگگگ از فیکم حمایت کنیداااااا!
به جایگاه رسید و پسر دست هاشو گرفت و با لبخند بهش خیره شد... کشیش شروع کرد به خوندن بخشی از انجیل..
ماریا به جئون بزرگ گفته بود که نیازی به یه کشیش نیست چون خودش یه شیطانه!
ولی خب پدر جونگکوک معتقد بود که ازدواج یه پیوند مقدسه حتی اگه یکی از طرفین دشمن مسیح باشه..
بعد از تکرار حرف های کشیش..کشیش اون هارو زن و شوهر اعلام کرد و بهشون گفت که میتونن هم رو بب*وسن..
و اون بو*سه..ماریا اصلا صدای سوت و جیغ ها و دست های آشنا ها ی پسر رو نمیشنید.. فقط صدای دریا رو میشنید...دست جونگکوک که صورتشو نوازش میکرد و بادی موهاشو روی صورتش میریخت..همه چیز خیلی رویایی بود...میشه از این رویا بیدار نشن؟
اما رویا ها همیشه کاغذی ان و حقیقت ها همیشه سنگی...رویا ها ممکنه با هر طوفانی از بین برن...اما حقیقت نه...
آروم از هم جدا شدن...پسر با لبخند به دختر خیره بود...دختر هم خیره به چشم های پسر...هیچکدوم هیچی نمیگفتن...اما خب نیازی هم نبود...چون چشم ها حرف میزنن زمانی که کلمات نتونن احساسات رو برسونن...
چشم های پسر داشت از دختر تشکر میکرد برای اینکه ماله اون شده...
و چشم های دختر داشت از پسر عذر خواهی میکرد که قرار نیست تا ابد ماله اون بمونه!
اونها جشن گرفتن.. با هم نوشیدن...با عشق رقصیدن...از ته دل خندیدن..اما فقط دختر بود که میدونست که چقدر رها کردن درد داره...داشت دردشو با تمام وجود حس میکرد..باید رهاش میکرد...ولی اون پسر رو دوست داشت..سخته با گریه، خندیدن...با درد، رقصیدن و با غم، نوشیدن..و دختر تمام اون کار ها رو داشت انجام میداد...
حتی شب...زمانی که کامل در آغوش پسر بود...به پسر اجازه ی هر کاری رو داد از ترسه اینکه...شاید...بار آخر باشه!
*ملودی صحبت میکنه: خببببب خببببببب...قبل از هر چیزی ۵۰۰ تایی شدنمون مبارککککک! خوشحالم که خانواده امون داره روز به روز بزرگ تر میشه...خببببب بهتون از حالو احوال خودم نگم که قشنگگگگگ پاره شدم و هنوززز بازم قراره پاره شم...باور کنین خیلی دلم میخواد بشینم یه هفته یه ریز کامللللل این فیک رو تموم کنم که برم سراغ بعدی که قراره خیلی خیلی طرفدار داشته باشه! ولی خب امتحانات مستمر و ترم اول درحالی که دارن منو هر روز، ۲۴ ساعت به فا*کم میدن! و اینکه ممکنه تا یه چند وقتی نباشم..ولی خب ممکنه گاهی هم سر بزنم و یه چند تایی پارت هم بزارم براتون:) و از اونجایی که به نظرم باید داستانو تویه یه جای خوب کات کنم یه کوچولو دیگه هم برات میزارم که یه جایی داستان تموم شه که قشنگ بشه بهش گفت خماریییی😂خب...دوستدار شما...ملودی:)
راستی...قشنگگگگگ از فیکم حمایت کنیداااااا!
۷.۴k
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.