یک روز بی تفاوت از کنار هم می گذریم و با خود می گوییم: این غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود...
سالهای زیادی میگذره از روزی که بار اول این جمله رو خوندم؛ همون موقعها بود که تازه داشتم معنی عشق رو درک میکردم. اون روزا راجع بهش خیلی فکر کردم. با خودم میگفتم چطور میشه آدم کسی رو که باهاش کلی خاطره داره رو جوری فراموش کنه که براش تبدیل به یه غریبه بشه. اگه همچین چیزی امکان داشته باشه حتما خیلی تلخ و سخته. اون روزا نمیتونستم حتی تصورش رو بکنم که این قرار من و تو باشیم. اون روزا امکان نداشت باورم بشه زمانی میرسه که هر روز کنار اون ایستگاه لعنتی قراره از کنارم رد بشی و نگاهم بهت مثل بقیه غریبههای دورم باشه و تو حتی نگاهمم نکنی. چطور میتونستم باور کنم روزی میرسه که با وجود این همه خاطره و اون همه عشقی که بهت داشتم نسبت بهت بیتفاوت بشم. این که چرا من اون همه احساسی رو که بهت داشت رو از دست دادم میدونم. میدونم چی شد که تصمیم گرفتم دیگه راجع بهت خیالبافی نکنم، ولی نمیتونم درک کنم که تو چرا دیگه بهم حسی نداری، چرا دیگه دوسم نداری، چرا حتی حاضر نیستی نگام کنی. درکش نمیکنم. من که کاری نکردم. این تو بودی که با کارات باعث شدی ازت متنفر شم. من هیچ تغییری نکردم نسبت به اون روزا. من همونم. همونی که میشناختی...
میدونی چیه گاهی با خودم فکر میکنم نکنه همه اونا یه توهم بوده. نکنه توهم بوده که فکر میکردم دوسم داری. توهمات معمول دخترونه که هر حرکتی رو تعبیر میکنن به عشق. آره حتما توهم بوده. به هر حال ما که هیچ وقت به هم اعتراف نکردیم. هیچ وقت راجع به احساساتمون حرف نزدیم. فقط من احمق داشتم واسه خودم خیالبافی میکردم. نگاهاتو، لبخنداتو، بیمزه بازیاتو، همشو داشتم پیش خودم بزرگ میکردم و فکر میکردم منظوری داری ازشون. من فقط یه دختر احساساتی متوهم بودم.
تو عوض نشدی فقط بزرگ شدی.
ولی من هنوزم همون دختربچه احساساتی متوهمم. یه احمق که هر روز میره وایمیسه کننار اون ایستگاه لعنتی به این امید که شاید یه لحظه ببینتت.
من همین قدر احمقم که دارم اینجا باهات حرف میزنم با اینکه میدونم هیچ وقت اینو نمیبینی و نمیخونی.
میدونی چیه گاهی با خودم فکر میکنم نکنه همه اونا یه توهم بوده. نکنه توهم بوده که فکر میکردم دوسم داری. توهمات معمول دخترونه که هر حرکتی رو تعبیر میکنن به عشق. آره حتما توهم بوده. به هر حال ما که هیچ وقت به هم اعتراف نکردیم. هیچ وقت راجع به احساساتمون حرف نزدیم. فقط من احمق داشتم واسه خودم خیالبافی میکردم. نگاهاتو، لبخنداتو، بیمزه بازیاتو، همشو داشتم پیش خودم بزرگ میکردم و فکر میکردم منظوری داری ازشون. من فقط یه دختر احساساتی متوهم بودم.
تو عوض نشدی فقط بزرگ شدی.
ولی من هنوزم همون دختربچه احساساتی متوهمم. یه احمق که هر روز میره وایمیسه کننار اون ایستگاه لعنتی به این امید که شاید یه لحظه ببینتت.
من همین قدر احمقم که دارم اینجا باهات حرف میزنم با اینکه میدونم هیچ وقت اینو نمیبینی و نمیخونی.
۴.۰k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.