فیک جیهوپ
فیک جیهوپ
پارت ۳۳
_____________________
(پرش زمانی به فردا شب)
"ات"
از صب هوپی دارع منو میگردونه الانم که رسیدیم چشامو بسته بغلم کرده دارع میبره اتاقم
+ات امروز خسته شدی یه چرت سر پایی بزن😁
♤وا هوپی خوبی چی میگی چشامو باز کن ببینم چی به چیه خو😑
+نه وقتی میگم بخواب ، بخواب دیه...بفرما رسیدیم
فک کنم هوپی یه دست اضافه داشت چون هم منو بغل کرده بود هم در و باز کرد:/
منو گذاشت رو تخت چشمامو که با پارچه بسته بود باز کرد.
یه لباس مشکی با کفشای سفید پاشنه بلند و یه کیف سفید .
تا به خودم اومدم هوپی از اتاق رفت بیرون.
چخبره اینجا این لباسا چیه😐 نکنه باید اینا رو بپوشم برم پایین . داشتم همینجوری تجزیه تحلیل میکردم که
در اتاق و زدن
♤بلع بفرمایید
در باز شد و یه خانمه اومد تو تا به حال ندیده بودمش
ارایشگر:سلام بانو من از طرف ارباب اومدم .
برای آرایشتون.
♤هان.
ارایشگر:لطف میکنید بشینید رو صندلی .
♤باش
نشستم رو صندلی خدا میدونه هوپی چه نقشه ایی دارع.
اینه رو پوشوند.
"چن ساعت بعد"
این ارایشگر بزرگوار بالاخره کارش تموم شد .
هوففف موهامو کند فک کنم با این همه موهایی که از من کند سه تا کچل مو دار میشدند😑
پارچه رو از رو اینه برداشت
ارایشگر: بفرمایید بانو ...خیلی عالی شدین
♤هان ...آهان
لباسامو پوشیدم. همون موقع در اتاق و زدن گفتم:
♤بفرمایید
هوپی سرشو آورد از پشت در بیرون.
+به به ات بانو آماده ایی؟
♤نه هنوز دارم لباس میپوشم.
ایندفعه کلا اومد تو اتاق و گفت
+ خب حالا ...بریم😊
♤ارع
رفتیم بیرون به راه پله ها که رسیدیم.هوپی بازوش رو گرفت طرفم، دستمو دور بازوی هوپی حلقه کردم. رفتیم پایین ....همه نگاه ها برگشت سمت من.
رفتیم سمت میزی که برای من و هوپی بود.
یه کیک بود که روش نوشته شده بود:
"تولدت مبارک خانمم"
برگشتم سمت هوپی اونم متن و تکرار کرد و بلند گفت
+تولدت مبارک🩷
باورم نمیشد امروز تولدم بود.، من اصن یادم نبود
به حافظه درخشان هوپی که از من بیشتر بود یه لبخند زدم .
"چن ساعت بعد"
هوففف پام شکست .خسته شدم.
تصمیم گرفتم برم حیاط حالم عوض شه .
رفتم حیاط انقد فکرم درگیر بود که نفهمیدم جلوی عمارت ممنوعه وایستادم خواستم برگردم که یکی از پشت دهنمو با دستش گرف تا خواستم به خودم بیام چشمام بسته شد و دیه هیچی نفهمیدم....
_________________
سه تا پارت خدمت شما😍
لایک و کامنت یادتون نره😇
انرژی میگیرم اینجوری 😅
پارت ۳۳
_____________________
(پرش زمانی به فردا شب)
"ات"
از صب هوپی دارع منو میگردونه الانم که رسیدیم چشامو بسته بغلم کرده دارع میبره اتاقم
+ات امروز خسته شدی یه چرت سر پایی بزن😁
♤وا هوپی خوبی چی میگی چشامو باز کن ببینم چی به چیه خو😑
+نه وقتی میگم بخواب ، بخواب دیه...بفرما رسیدیم
فک کنم هوپی یه دست اضافه داشت چون هم منو بغل کرده بود هم در و باز کرد:/
منو گذاشت رو تخت چشمامو که با پارچه بسته بود باز کرد.
یه لباس مشکی با کفشای سفید پاشنه بلند و یه کیف سفید .
تا به خودم اومدم هوپی از اتاق رفت بیرون.
چخبره اینجا این لباسا چیه😐 نکنه باید اینا رو بپوشم برم پایین . داشتم همینجوری تجزیه تحلیل میکردم که
در اتاق و زدن
♤بلع بفرمایید
در باز شد و یه خانمه اومد تو تا به حال ندیده بودمش
ارایشگر:سلام بانو من از طرف ارباب اومدم .
برای آرایشتون.
♤هان.
ارایشگر:لطف میکنید بشینید رو صندلی .
♤باش
نشستم رو صندلی خدا میدونه هوپی چه نقشه ایی دارع.
اینه رو پوشوند.
"چن ساعت بعد"
این ارایشگر بزرگوار بالاخره کارش تموم شد .
هوففف موهامو کند فک کنم با این همه موهایی که از من کند سه تا کچل مو دار میشدند😑
پارچه رو از رو اینه برداشت
ارایشگر: بفرمایید بانو ...خیلی عالی شدین
♤هان ...آهان
لباسامو پوشیدم. همون موقع در اتاق و زدن گفتم:
♤بفرمایید
هوپی سرشو آورد از پشت در بیرون.
+به به ات بانو آماده ایی؟
♤نه هنوز دارم لباس میپوشم.
ایندفعه کلا اومد تو اتاق و گفت
+ خب حالا ...بریم😊
♤ارع
رفتیم بیرون به راه پله ها که رسیدیم.هوپی بازوش رو گرفت طرفم، دستمو دور بازوی هوپی حلقه کردم. رفتیم پایین ....همه نگاه ها برگشت سمت من.
رفتیم سمت میزی که برای من و هوپی بود.
یه کیک بود که روش نوشته شده بود:
"تولدت مبارک خانمم"
برگشتم سمت هوپی اونم متن و تکرار کرد و بلند گفت
+تولدت مبارک🩷
باورم نمیشد امروز تولدم بود.، من اصن یادم نبود
به حافظه درخشان هوپی که از من بیشتر بود یه لبخند زدم .
"چن ساعت بعد"
هوففف پام شکست .خسته شدم.
تصمیم گرفتم برم حیاط حالم عوض شه .
رفتم حیاط انقد فکرم درگیر بود که نفهمیدم جلوی عمارت ممنوعه وایستادم خواستم برگردم که یکی از پشت دهنمو با دستش گرف تا خواستم به خودم بیام چشمام بسته شد و دیه هیچی نفهمیدم....
_________________
سه تا پارت خدمت شما😍
لایک و کامنت یادتون نره😇
انرژی میگیرم اینجوری 😅
۴.۸k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.