شبی که ماه رقصید...
پارت 12
فهمیدم که کسی اصلا متوجه این نشده با این که جلوشون بودم پس تصمیم گرفتم چیزی راجبش نگم.
مدیر برگشت سمتم و گفت: لاوین جان، برو حیاط با بقیه بازی کن. آفرین، برو.
و منو فرستاد دنبال نخود سیاه.
رفتم حیاط و دوباره برگشتپ به پشت و به اتاق مدیر نگاه کردم.
پرده هنوز کشیده شده بود ولی اون مرد هنوز هم دست به سینه جلو پرده ها ایستاده بود.
تا جایی که میدونم پرده و پنجره اتاق مدیر قدی بود و الان که اون پسره اونجا ایستاده به احتمال زیاد از داخل اتاق، همون اول نتونن تشخیص بدن که کجاست.
هیچ حرکت اضافی بین منو اون ردوبدل نمیشد و فقط مثل بز بهم زل زده بودیم.
من معمولا به یکی زیاد نگاه کنم حس عجیبی به خودم دست میده و اگر هم یکی به من زیاد نگاه کنه، همون چند ثانیه اول معذب میشم ولی اینجا اصلا اینطوری نبود.
پسره با چشمای خمار و اعتماد به نفس خیلی زیاد داشت بهم نگا میکرد.
غرورشو با چشم میتونستم ببینم یعنی در این حد شدید بود.
بعد دقایقی مدیر اومد و صدام زد و منم همراهش رفتم داخل دفتر.
پسره اینبار دست به سینه رو به داخل دفتر، جلوی پرده ها ایستاده بود.
اصلا حرکت نمیکرد انگار مجسمس و انگار تو همون حالت کشیدنش بیرون، پرده رو درست کردن، و پسره رو چرخوندن سمت اتاق.
مدیر شروع به صحبت کرد: خب لاوبن جان، امیدوارم اینجا بهت خوشگذشته باشه، میدونی ما خیلی تورو دوست داریم. لاوین؛ تو پدر و مادری نداری، یعنی پلیس میگه اختمالا کشته شدن چون جسدشون هنوز پیدا نشده، ولی مشکلی نیست لاوین! به این خانواده نگاه کن!
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم زن و مردی که کنارش بودن لبخند زدن ولی اون پسره که دست به سینه بود، هنوزم همونجوری مونده بود.
مدیر ادامه داد: ما خیلی دوست داریم تو یه زندگی خوب رو شروع کنی، حالا نظر خودت چیه؟ دوست داری فرزند این خانواده بشی و بتونی زندگی خودتو شروع کنی؟
هیچ نظری نداشتم.
میگفت پدر و مادر من مردن اما چطوری؟
چرا من چیزی نفهمیدم؟
اگه نمرده باشن و فقط گم شده باشن چی؟
اصلا چجوری مردن؟
تصمیم گرفتم همینو بپرسم.
+خانواده من چجوری مردن خانوم مدیر؟!
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
فهمیدم که کسی اصلا متوجه این نشده با این که جلوشون بودم پس تصمیم گرفتم چیزی راجبش نگم.
مدیر برگشت سمتم و گفت: لاوین جان، برو حیاط با بقیه بازی کن. آفرین، برو.
و منو فرستاد دنبال نخود سیاه.
رفتم حیاط و دوباره برگشتپ به پشت و به اتاق مدیر نگاه کردم.
پرده هنوز کشیده شده بود ولی اون مرد هنوز هم دست به سینه جلو پرده ها ایستاده بود.
تا جایی که میدونم پرده و پنجره اتاق مدیر قدی بود و الان که اون پسره اونجا ایستاده به احتمال زیاد از داخل اتاق، همون اول نتونن تشخیص بدن که کجاست.
هیچ حرکت اضافی بین منو اون ردوبدل نمیشد و فقط مثل بز بهم زل زده بودیم.
من معمولا به یکی زیاد نگاه کنم حس عجیبی به خودم دست میده و اگر هم یکی به من زیاد نگاه کنه، همون چند ثانیه اول معذب میشم ولی اینجا اصلا اینطوری نبود.
پسره با چشمای خمار و اعتماد به نفس خیلی زیاد داشت بهم نگا میکرد.
غرورشو با چشم میتونستم ببینم یعنی در این حد شدید بود.
بعد دقایقی مدیر اومد و صدام زد و منم همراهش رفتم داخل دفتر.
پسره اینبار دست به سینه رو به داخل دفتر، جلوی پرده ها ایستاده بود.
اصلا حرکت نمیکرد انگار مجسمس و انگار تو همون حالت کشیدنش بیرون، پرده رو درست کردن، و پسره رو چرخوندن سمت اتاق.
مدیر شروع به صحبت کرد: خب لاوبن جان، امیدوارم اینجا بهت خوشگذشته باشه، میدونی ما خیلی تورو دوست داریم. لاوین؛ تو پدر و مادری نداری، یعنی پلیس میگه اختمالا کشته شدن چون جسدشون هنوز پیدا نشده، ولی مشکلی نیست لاوین! به این خانواده نگاه کن!
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم زن و مردی که کنارش بودن لبخند زدن ولی اون پسره که دست به سینه بود، هنوزم همونجوری مونده بود.
مدیر ادامه داد: ما خیلی دوست داریم تو یه زندگی خوب رو شروع کنی، حالا نظر خودت چیه؟ دوست داری فرزند این خانواده بشی و بتونی زندگی خودتو شروع کنی؟
هیچ نظری نداشتم.
میگفت پدر و مادر من مردن اما چطوری؟
چرا من چیزی نفهمیدم؟
اگه نمرده باشن و فقط گم شده باشن چی؟
اصلا چجوری مردن؟
تصمیم گرفتم همینو بپرسم.
+خانواده من چجوری مردن خانوم مدیر؟!
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۳۹۴
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.