وقتی که بین بچه هاش فرق میذاشت🥃✨
وقتی که بین بچه هاش فرق میذاشت🥃✨
بغض کردم و با لبخند تلخی گفتم:ممنون که بهم میگی اضافی...بابا
اخه بابا؟کدوم پدری رو دیدین که بین بچه هاش فرق بزاره؟
دیگه بهشون گوش نکردم و رفتم اتاقم و درو محکم بستم و قفل کردم و خودمو پرت کردم رو تخت و بی صدا گریه میکردم:)
ات ویو:
کلافه به تهیونگ نگاه کردم:با همین وضع پنج تا بچه میخواستی؟همینجوری که بینشون فرق میزاری؟همینجوری که به یکیش میگی اضافی؟
تهیونگ:ات شروع نکن
ات:سوهو برو اتاق
سوهو:اما...
ات:سوهو چی گفتم؟تکرار نکنم!!(نسبتا بلند)
سوهو:چشم(ناراحت)
تهیونگ:سر بچه داد نزن ات(عصبی)
پوزخند زدم و نزدیکش شدم:بین بچه هات فرق نزار تهیونگ(عصبی)
شاید بگید چرا از سوهی دفاع میکنم؟من یک مادرم...نمیتونم ببینم یکی از بچه هام بی محبت زندگی کنی...هرروز کارش بشه گریه کردن....سوهو هم بود عصبی میشدم
ات:تهیونگ تمومش کن...تو چطور پدری هستی که بینشون فرق میزاری؟!
تهیونگ:ات لطفا تمومش کن...خستم
یهو دستاشو دور کمرم حلقه زد و در گوشم گفت:نمیخوای خستگیمو برطرف کنی؟(خمار و بم)
هولش دادم:تهیونگ درک میکنی؟چرا نمیخوایش؟
تهیونگ:هوففف ات یا همین الان تمومش میکنی یا اتفاقی خوبی نمیفته!!
ات:تهدیدم کن اقای کیم...کارت همینه...
دیگه توجهی به صدا زدناش ندادم و رفتم اتاقم
پرش زمانی/سر میز موقع شام
داشتیم هممون بیصدا غذا میخوریدم که صدای تهیونگ اومد:بعد شام برید حاضر شید امشب دعوتیم خونه مادربزرگ
هممون میدونستیم همیشه خونه مادربزرگ مهمونیه...کل خاندان کیم اونجاس
سوهی چشماش برقی زد و سریع غذاشو خورد که دیدم تهیونگ خنده ی کوچیکی کرد...تهیونگ به کار سوهی خندید(خنده ی از لحاظ مسخره کردن نه ها از لحاظ کیوت بودن سوهی)
غذای هممون تموم شد که حاضر شدیم و به سمت عمارت حرکت کردیم...سوهی خیلی همونی و اباجی رو دوست داشت...وقتی رسیدیم عمارت لباس مهمونی داشتیم هممون که سوهی بیتوجه به ما و افراد توی خونه رفتم داخل عمارت و خودشو پرت کرد توی بغلش همونی و اباجی با لبخند رفتیم سمتشون و با همه سلام کردیم چهارنفری و دوباره برگشتیم پیش همونی و اباجی و نشستیم(حساب کنید چندبار گفتم همونی و اباجی😂💔🗿)
شرطا نرسیده بود ولی ایندفعه بهانه ای درکار نیست🙂💔😂
شرایط پارت بعد:
لایک:30❤
کامنت:30💬
برسونید شرطارووووووو
بغض کردم و با لبخند تلخی گفتم:ممنون که بهم میگی اضافی...بابا
اخه بابا؟کدوم پدری رو دیدین که بین بچه هاش فرق بزاره؟
دیگه بهشون گوش نکردم و رفتم اتاقم و درو محکم بستم و قفل کردم و خودمو پرت کردم رو تخت و بی صدا گریه میکردم:)
ات ویو:
کلافه به تهیونگ نگاه کردم:با همین وضع پنج تا بچه میخواستی؟همینجوری که بینشون فرق میزاری؟همینجوری که به یکیش میگی اضافی؟
تهیونگ:ات شروع نکن
ات:سوهو برو اتاق
سوهو:اما...
ات:سوهو چی گفتم؟تکرار نکنم!!(نسبتا بلند)
سوهو:چشم(ناراحت)
تهیونگ:سر بچه داد نزن ات(عصبی)
پوزخند زدم و نزدیکش شدم:بین بچه هات فرق نزار تهیونگ(عصبی)
شاید بگید چرا از سوهی دفاع میکنم؟من یک مادرم...نمیتونم ببینم یکی از بچه هام بی محبت زندگی کنی...هرروز کارش بشه گریه کردن....سوهو هم بود عصبی میشدم
ات:تهیونگ تمومش کن...تو چطور پدری هستی که بینشون فرق میزاری؟!
تهیونگ:ات لطفا تمومش کن...خستم
یهو دستاشو دور کمرم حلقه زد و در گوشم گفت:نمیخوای خستگیمو برطرف کنی؟(خمار و بم)
هولش دادم:تهیونگ درک میکنی؟چرا نمیخوایش؟
تهیونگ:هوففف ات یا همین الان تمومش میکنی یا اتفاقی خوبی نمیفته!!
ات:تهدیدم کن اقای کیم...کارت همینه...
دیگه توجهی به صدا زدناش ندادم و رفتم اتاقم
پرش زمانی/سر میز موقع شام
داشتیم هممون بیصدا غذا میخوریدم که صدای تهیونگ اومد:بعد شام برید حاضر شید امشب دعوتیم خونه مادربزرگ
هممون میدونستیم همیشه خونه مادربزرگ مهمونیه...کل خاندان کیم اونجاس
سوهی چشماش برقی زد و سریع غذاشو خورد که دیدم تهیونگ خنده ی کوچیکی کرد...تهیونگ به کار سوهی خندید(خنده ی از لحاظ مسخره کردن نه ها از لحاظ کیوت بودن سوهی)
غذای هممون تموم شد که حاضر شدیم و به سمت عمارت حرکت کردیم...سوهی خیلی همونی و اباجی رو دوست داشت...وقتی رسیدیم عمارت لباس مهمونی داشتیم هممون که سوهی بیتوجه به ما و افراد توی خونه رفتم داخل عمارت و خودشو پرت کرد توی بغلش همونی و اباجی با لبخند رفتیم سمتشون و با همه سلام کردیم چهارنفری و دوباره برگشتیم پیش همونی و اباجی و نشستیم(حساب کنید چندبار گفتم همونی و اباجی😂💔🗿)
شرطا نرسیده بود ولی ایندفعه بهانه ای درکار نیست🙂💔😂
شرایط پارت بعد:
لایک:30❤
کامنت:30💬
برسونید شرطارووووووو
۲۰.۸k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.