عشق ابدی پارت ۱۱۷
عشق ابدی پارت ۱۱۷
ویو نویسنده
بعد از اینکه پسرک آروم شد ، خوابید و سعی کرد کمی استراحت بده به خودش
خانم لی... اون تنها دوست و شخصی بود که بهش اطمینان کامل داشت
تمام این مدت دوری فقط اون کنارش بود و از همه چی با خبر بود ؛ از اینکه چرا اینکارو کرد. چه اتفاقی افتاده که اونا فکر میکنن مرده. چرا خودشو مخفی کرده و...
حس میکرد اون پسر خیلی مظلوم و تنهاست.
اگر میتونست کاری میکرد تا این حس عذاب و سختی رو از رو دوشش برداره..
تصمیم گرفت غذایی برای خودش و پسرک غرق در خوابش درست کنه.
"چند ساعت بعد"
با تردید سمت پسر رفت و آروم صداش زد.
لی : پسرم؟ نمیخوای بیدار شی؟؟(آروم)
* : اومممم...ایمو!؟(خوابالو)
لی : جانم عزیزم؟؟
* : آه...شما هنوز اینجا...اینجایید؟!!(خوابالو و لبخند)
لی : آره .. پاشو. پاشو برات غذا درست کردم
.............................................................................................
بعد از شستن دست و صورتش نشست سر میز و شروع کرد به خوردن
نمیتونست ببینه که پسر اینجور به خودش و جسمش صدمه بزنه.
لی : دیدم...خوابی ، نمیتونستم بزارمت و برم.(لبخند)
* : او...ممنونم ایمو(لبخند)
لی : یانگ تو نمیتونی همینطور به تنها بودنت ادامه بدی .
یانگ : میگید چیکار کنم؟(ناراحت)
لی : میدونم حالت بده پسرم.. من باید کمکت کنم. چند روز پیشت میمونم تا همه چی درست بشه ، باشه ؟
نمیدونست باید در جواب چی بگه.
اون به تنهایی عادت کرده بود و عاشق تنهاییش بود و از طرفی هم بودن خانم لی در کنارش یه امید دوباره بود
نمیتونست این فرصت رو از دست بده
یانگ : من...من نمیدونم. شما..شما مشکلی ندارین!؟(آروم)
لی : اگر قرار بود مشکل داشته باشم که مطرح نمیکردم . (لبخند)
یانگ : میدونید... این که کنارم بمونید برام چیزی جز خوبی و آرامش نیست. من نمیخوام...نمیخوام شما به زحمت بیوفتید ، همین که میدونم کنارم هستین خودش امیدیه.(لبخند)
لی : هی هی. دیگه بسه ، اینجوری نگو!! من هیچ مشکلی ندارم ، فردا وسایلمو میارم تا باهم بمونیم. اوضاع درست میشه عزیزم(چشمک و لبخند)
یانگ : ممنونم...(لبخند)
لی : راستی یانگ.؟
یانگ : بله؟
لی : می...میشه اسم هیونگات رو...بهم بگی؟؟
همین حرف کافی بود تا حالش دوباره جوری به هم بریزه . چقدر دلتنگ شون بود.
یانگ : اونا...اونا زندگیمن (لبخند تلخ)
لی : ببخشید پسرم. نمیخواستم ناراحتت کنم..
یانگ : نه مشکلی نیست..(لبخند)
کمی تو فکر فرو رفت و ادامه داد
یانگ : یونگی هیونگ...نامجون هیونگ...جونگ کوکی...جیمین شی...تهیونگ شی...جین شی...هوسوک شی. اونا همه کَسَم هستن. ایمو خیلی دلتنگ شون هستم ، خیلی (بغض و ناراحت)
لی : مشکلی نیست پسرم...به زودی همه چی درست میشه
فکر کنم دیگه فهمیدید کیههههه
ویو نویسنده
بعد از اینکه پسرک آروم شد ، خوابید و سعی کرد کمی استراحت بده به خودش
خانم لی... اون تنها دوست و شخصی بود که بهش اطمینان کامل داشت
تمام این مدت دوری فقط اون کنارش بود و از همه چی با خبر بود ؛ از اینکه چرا اینکارو کرد. چه اتفاقی افتاده که اونا فکر میکنن مرده. چرا خودشو مخفی کرده و...
حس میکرد اون پسر خیلی مظلوم و تنهاست.
اگر میتونست کاری میکرد تا این حس عذاب و سختی رو از رو دوشش برداره..
تصمیم گرفت غذایی برای خودش و پسرک غرق در خوابش درست کنه.
"چند ساعت بعد"
با تردید سمت پسر رفت و آروم صداش زد.
لی : پسرم؟ نمیخوای بیدار شی؟؟(آروم)
* : اومممم...ایمو!؟(خوابالو)
لی : جانم عزیزم؟؟
* : آه...شما هنوز اینجا...اینجایید؟!!(خوابالو و لبخند)
لی : آره .. پاشو. پاشو برات غذا درست کردم
.............................................................................................
بعد از شستن دست و صورتش نشست سر میز و شروع کرد به خوردن
نمیتونست ببینه که پسر اینجور به خودش و جسمش صدمه بزنه.
لی : دیدم...خوابی ، نمیتونستم بزارمت و برم.(لبخند)
* : او...ممنونم ایمو(لبخند)
لی : یانگ تو نمیتونی همینطور به تنها بودنت ادامه بدی .
یانگ : میگید چیکار کنم؟(ناراحت)
لی : میدونم حالت بده پسرم.. من باید کمکت کنم. چند روز پیشت میمونم تا همه چی درست بشه ، باشه ؟
نمیدونست باید در جواب چی بگه.
اون به تنهایی عادت کرده بود و عاشق تنهاییش بود و از طرفی هم بودن خانم لی در کنارش یه امید دوباره بود
نمیتونست این فرصت رو از دست بده
یانگ : من...من نمیدونم. شما..شما مشکلی ندارین!؟(آروم)
لی : اگر قرار بود مشکل داشته باشم که مطرح نمیکردم . (لبخند)
یانگ : میدونید... این که کنارم بمونید برام چیزی جز خوبی و آرامش نیست. من نمیخوام...نمیخوام شما به زحمت بیوفتید ، همین که میدونم کنارم هستین خودش امیدیه.(لبخند)
لی : هی هی. دیگه بسه ، اینجوری نگو!! من هیچ مشکلی ندارم ، فردا وسایلمو میارم تا باهم بمونیم. اوضاع درست میشه عزیزم(چشمک و لبخند)
یانگ : ممنونم...(لبخند)
لی : راستی یانگ.؟
یانگ : بله؟
لی : می...میشه اسم هیونگات رو...بهم بگی؟؟
همین حرف کافی بود تا حالش دوباره جوری به هم بریزه . چقدر دلتنگ شون بود.
یانگ : اونا...اونا زندگیمن (لبخند تلخ)
لی : ببخشید پسرم. نمیخواستم ناراحتت کنم..
یانگ : نه مشکلی نیست..(لبخند)
کمی تو فکر فرو رفت و ادامه داد
یانگ : یونگی هیونگ...نامجون هیونگ...جونگ کوکی...جیمین شی...تهیونگ شی...جین شی...هوسوک شی. اونا همه کَسَم هستن. ایمو خیلی دلتنگ شون هستم ، خیلی (بغض و ناراحت)
لی : مشکلی نیست پسرم...به زودی همه چی درست میشه
فکر کنم دیگه فهمیدید کیههههه
۲.۲k
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.