چند لحظه با ناباوری بهم نگاه کرد ولی من شرمنده یا خجالت ز
چند لحظه با ناباوری بهم نگاه کرد ولی من شرمنده یا خجالت زده نبودم پس بدون کمترین شک و تریدی به چشماش زل زده بودم.
-هی تو... اههه. واقعا؟. تو واقعا احمقی چیزی هستی؟ یا فکر میکنی من احمقم؟
همچنان چشم از چشم های رباتیکش برنمیداشتم.
برای لحظه ای چشم از من برداشت به زمین خیره شد. بعد از مدتی به فکر فرو رفتن دوباره با قیافه ای جدی بهم نگاه کرد.
-تو جدی ای؟
پوزخندی زدم.
+از اولش بودم.
-اگه تو نمیدونی چرا اینجایی و.. کد برنامهریزی نشدهٔ احساسات رو منتشر میکنی... پس... تو.. ربات نیستی... تو... واقعا چی هستی؟
با شنیدن این جمله برای لحظه ای مغزم هیچ جوابی پیدا نمیکرد.
*من واقعاً چی هستم؟..*
نمیخواستم قبول کنم ولی از اول هم این سوال دائم داخل ذهنم تکرار میشد و فقط از فکر کردن به جوابش فرار میکردم.
دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم ولی... قبل به زبون آوردن هر چیزی چشمانم سیاهی رفت و از هوش رفتم. آخرین لحظه کلونم را میدیدم که مثل من غش کرده بود...
***
چشمانم را آهسته باز کردم ولی در کمال تعجب به جای مرد های بزرگ و حال بهمزنی که همیشه با خودخواهی بالای سرم ایستاده بودند و با تحقیر بهم نگاه میکردند، اینبار چشمان زیبا، درشت و معصومی به من نگاه می کرد.
نگرانی را از چشمانش میخواندم. در نگاه اول فهمیدم که یک فرشته بود.
موهای نقره ای رنگش روی شانه هایش ریخته بود و با چشمان آبی رنگش به من زل زدن بود.
خیلی کوچک بود! چطور همچین موجود شکننده و کوچیکی میتونه وجود داشته باشه؟
دلم میخواست این کوچولو رو بغل کنم و بهش بگم که نگران نباشه، حالم خوبه. ولی حیف که من نمیتوانستم بدنم رو کنترل کنم. ناگهان دست کوچکش به سمتم آمد و روی سرم نشست.
اون داشت نوازشم میکرد...!
حس خوبی که در اون لحظه داشتم رو هیچ کس نمیدونست توصیف کنه، حسی که برای اولین بار یکی بهت به چشم یک وسیله نگاه نمیکنه.
صدای بچگونش تو اتاق پیچید.
آقاسنگی حالت خوبه؟
منتظر موندم تا بدنم مثل همیشه خودش جوابشو بدون خواست من بده ولی من هیچ حرفی نزدم.
به شک افتاده بودم پس دوباره تلاش کردم و در کمال تعجب، دهانم را به دستور خودم باز کردم و این جمله را به زبون آوردم.
-آره خوبم، به لطف این دختربچهی فرشته...
-هی تو... اههه. واقعا؟. تو واقعا احمقی چیزی هستی؟ یا فکر میکنی من احمقم؟
همچنان چشم از چشم های رباتیکش برنمیداشتم.
برای لحظه ای چشم از من برداشت به زمین خیره شد. بعد از مدتی به فکر فرو رفتن دوباره با قیافه ای جدی بهم نگاه کرد.
-تو جدی ای؟
پوزخندی زدم.
+از اولش بودم.
-اگه تو نمیدونی چرا اینجایی و.. کد برنامهریزی نشدهٔ احساسات رو منتشر میکنی... پس... تو.. ربات نیستی... تو... واقعا چی هستی؟
با شنیدن این جمله برای لحظه ای مغزم هیچ جوابی پیدا نمیکرد.
*من واقعاً چی هستم؟..*
نمیخواستم قبول کنم ولی از اول هم این سوال دائم داخل ذهنم تکرار میشد و فقط از فکر کردن به جوابش فرار میکردم.
دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم ولی... قبل به زبون آوردن هر چیزی چشمانم سیاهی رفت و از هوش رفتم. آخرین لحظه کلونم را میدیدم که مثل من غش کرده بود...
***
چشمانم را آهسته باز کردم ولی در کمال تعجب به جای مرد های بزرگ و حال بهمزنی که همیشه با خودخواهی بالای سرم ایستاده بودند و با تحقیر بهم نگاه میکردند، اینبار چشمان زیبا، درشت و معصومی به من نگاه می کرد.
نگرانی را از چشمانش میخواندم. در نگاه اول فهمیدم که یک فرشته بود.
موهای نقره ای رنگش روی شانه هایش ریخته بود و با چشمان آبی رنگش به من زل زدن بود.
خیلی کوچک بود! چطور همچین موجود شکننده و کوچیکی میتونه وجود داشته باشه؟
دلم میخواست این کوچولو رو بغل کنم و بهش بگم که نگران نباشه، حالم خوبه. ولی حیف که من نمیتوانستم بدنم رو کنترل کنم. ناگهان دست کوچکش به سمتم آمد و روی سرم نشست.
اون داشت نوازشم میکرد...!
حس خوبی که در اون لحظه داشتم رو هیچ کس نمیدونست توصیف کنه، حسی که برای اولین بار یکی بهت به چشم یک وسیله نگاه نمیکنه.
صدای بچگونش تو اتاق پیچید.
آقاسنگی حالت خوبه؟
منتظر موندم تا بدنم مثل همیشه خودش جوابشو بدون خواست من بده ولی من هیچ حرفی نزدم.
به شک افتاده بودم پس دوباره تلاش کردم و در کمال تعجب، دهانم را به دستور خودم باز کردم و این جمله را به زبون آوردم.
-آره خوبم، به لطف این دختربچهی فرشته...
۱.۸k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.