رمان گی🌈
#پارت_۱۲
#ممنون_قاتل_برادرم 🌈
چیزی نگف انگار اونم مثه من عاشق این موزیک بود.
نزدیک های کوچمون گفت:هرجا که بگی پیادت کنم میدونم درست نیس باهم ببیننمون. دو کوچه مونده بع کوچمون جلوی لوازم یدک فروشی ها گفتم نگهداره وقتی داشتم کمربندم رو باز میکردم گفت:راستی...فردا به خانوادت تاریخ بعدی جلسه رو میگن. باتعجب نگاش کردم و یه اوهوم گفتم هی داش نگام میکرد انگار میخواست ی چیزی بگه بعداینکه کیفم رو برداشتم یکم صبرکردم بگه یه کارت داد کارا ویزیت شرکتش بود و یه گوشش ی شماره ایرانی نوشته بود گفت:اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن خوشحال میشم دوستی مثه تو داشته باشم که شغلش باهام فرق داره بعد خداحافظی کردم و پیاده شدم. رسیدم خونه مامان و بابام خونه بودن اولش فک کردم بهشون گفتن جلسه رو ولی بعد متوجه شدم نامزد آبجی آیسان و خانوادش میان تا درموردشون حرف بزنن، خدا میدونه اینا چه فکری توسرشونه که یهویی میخوان بیان فقد امیدوارم چیزی نگن که حالمون بدترشه مطمئنا فردا وقتی خبر جلسه رو بدن مامان یه عالمه دلشوره میگیره.
اونا آمدن و راجبه عروسی که زودتر بشه حرف زدن و با پررویی تمام گفتن که از اعدام شدن داداش آریا میترسن که باعث بشه عقبتر بیوفته عروسی، قرار شد خانواده بیچاره من حساب کتاب کنن و بگن کی میتونن عروسی بگیرن تا بتونن دیه نوید داداش نیما رو هم بدن. بعد اینکه رفتن تا بخوابیم مامان حرفی نمیزد و فقد آه میکشید منم حالم خوب نبود و اعصابم خورد شده بود ولی کاری هم از دستم برنمی اومد همه که رفتن بخوابن منم رفتم اتاقم گوشیم رو سایلنت بود و داشت زنگ میخورد دوستم رهام بود،
*ایلیا:الو سلام داداش
~رهام: سلام داداش چطوری؟
*مرسی خودت چطوری؟
~فدات، داداش مُشتلق بده که کارت راه افتاده.
*چی؟... کدوم کارم؟
رهام با خنده گفت:داش توام مثه من اونقدر گیر و گرفتاری داری یادت میره به کی چی سپرده بودی؟....نمایشگاه رو میگم،عموم حرف زده حل شد از اتحادیه°نقا°شان گفتن بیا کاراتو هم بیار امتیاز بده برو نمایشگاه،فردا چه تایمی میتونی بیای بریم؟... میگم فردا مدرسه نرو کاراتو بیار بریم اونجا.
*باشه.... اره نمیرم....میگم...واقعا؟
~اره بابا واقعیه کارتو به من سپردیا... اره یه فردا رو نرو بیا بریم اونجا ایشالا کارت جور میشه اولین نمایشگاهتو میزنی خودمم تبلیغ میکنم.
*باشه ممنون دستت دردنکنه جبران میکنم.
~خواهش میکنم دادا این چه حرفیه؟، فردا ۱۰ میتونی؟ بیام دنبالت بریم.
*اره اره میتونم... قربون دستت.
~اوکی پس حله برو خوشحالیاتو بکن احساس میکنم شوکه شدی برو به خودت بیا یکم هم از حال و هوای این روزای بدت دربیا خدانگهدار.
*باشه مرسی خدانگهدار .😅
نمیتونستم حضم کنم ینی واقعا بلخره داره آرزوم برآورده میشه؟ هم خوشحال بودم هم استرس داشتم حس خیلی خوبی داشتم بلخره داشتم اولین نمایشگاه نقاشیامو میزاشتم حتی اگه فروش نداشته باشم هم مهم نیس مهم اینکه دارم بهش میرسم، عکسهای نقاشی هامو که داشتم رو جمع کردم تو فایل بعد یادم افتاد باید بزنم فلش باکلی اکلیلی شدن خودم اونا رو کپی کردم تو فلش و رفتم بخوابم بعد یادم افتاد باید کارت ملی و یه سری مدارک بردارم بلندشدم و از اول اونا رو برداشتم و دوباره خوابیدم هی به اینکه اونجا چی بگم فک میکردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با آلارم گوشیم بیدار شدم زود تر از زمان مدرسم بود قرار نبود لباس فرم مدرسه رو بپوشم نمی خواستم کسی ببینه ساعت ۷:۳۰ از خونه خارج شدم رفتم تو ایستگاه نشستم و دور و برو نگا کردم ببینم نیما اومده یا نه.
#پارت_دوازده
#پارت_دوازدهم
#ممنون_قاتل_برادرم 🌈
چیزی نگف انگار اونم مثه من عاشق این موزیک بود.
نزدیک های کوچمون گفت:هرجا که بگی پیادت کنم میدونم درست نیس باهم ببیننمون. دو کوچه مونده بع کوچمون جلوی لوازم یدک فروشی ها گفتم نگهداره وقتی داشتم کمربندم رو باز میکردم گفت:راستی...فردا به خانوادت تاریخ بعدی جلسه رو میگن. باتعجب نگاش کردم و یه اوهوم گفتم هی داش نگام میکرد انگار میخواست ی چیزی بگه بعداینکه کیفم رو برداشتم یکم صبرکردم بگه یه کارت داد کارا ویزیت شرکتش بود و یه گوشش ی شماره ایرانی نوشته بود گفت:اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن خوشحال میشم دوستی مثه تو داشته باشم که شغلش باهام فرق داره بعد خداحافظی کردم و پیاده شدم. رسیدم خونه مامان و بابام خونه بودن اولش فک کردم بهشون گفتن جلسه رو ولی بعد متوجه شدم نامزد آبجی آیسان و خانوادش میان تا درموردشون حرف بزنن، خدا میدونه اینا چه فکری توسرشونه که یهویی میخوان بیان فقد امیدوارم چیزی نگن که حالمون بدترشه مطمئنا فردا وقتی خبر جلسه رو بدن مامان یه عالمه دلشوره میگیره.
اونا آمدن و راجبه عروسی که زودتر بشه حرف زدن و با پررویی تمام گفتن که از اعدام شدن داداش آریا میترسن که باعث بشه عقبتر بیوفته عروسی، قرار شد خانواده بیچاره من حساب کتاب کنن و بگن کی میتونن عروسی بگیرن تا بتونن دیه نوید داداش نیما رو هم بدن. بعد اینکه رفتن تا بخوابیم مامان حرفی نمیزد و فقد آه میکشید منم حالم خوب نبود و اعصابم خورد شده بود ولی کاری هم از دستم برنمی اومد همه که رفتن بخوابن منم رفتم اتاقم گوشیم رو سایلنت بود و داشت زنگ میخورد دوستم رهام بود،
*ایلیا:الو سلام داداش
~رهام: سلام داداش چطوری؟
*مرسی خودت چطوری؟
~فدات، داداش مُشتلق بده که کارت راه افتاده.
*چی؟... کدوم کارم؟
رهام با خنده گفت:داش توام مثه من اونقدر گیر و گرفتاری داری یادت میره به کی چی سپرده بودی؟....نمایشگاه رو میگم،عموم حرف زده حل شد از اتحادیه°نقا°شان گفتن بیا کاراتو هم بیار امتیاز بده برو نمایشگاه،فردا چه تایمی میتونی بیای بریم؟... میگم فردا مدرسه نرو کاراتو بیار بریم اونجا.
*باشه.... اره نمیرم....میگم...واقعا؟
~اره بابا واقعیه کارتو به من سپردیا... اره یه فردا رو نرو بیا بریم اونجا ایشالا کارت جور میشه اولین نمایشگاهتو میزنی خودمم تبلیغ میکنم.
*باشه ممنون دستت دردنکنه جبران میکنم.
~خواهش میکنم دادا این چه حرفیه؟، فردا ۱۰ میتونی؟ بیام دنبالت بریم.
*اره اره میتونم... قربون دستت.
~اوکی پس حله برو خوشحالیاتو بکن احساس میکنم شوکه شدی برو به خودت بیا یکم هم از حال و هوای این روزای بدت دربیا خدانگهدار.
*باشه مرسی خدانگهدار .😅
نمیتونستم حضم کنم ینی واقعا بلخره داره آرزوم برآورده میشه؟ هم خوشحال بودم هم استرس داشتم حس خیلی خوبی داشتم بلخره داشتم اولین نمایشگاه نقاشیامو میزاشتم حتی اگه فروش نداشته باشم هم مهم نیس مهم اینکه دارم بهش میرسم، عکسهای نقاشی هامو که داشتم رو جمع کردم تو فایل بعد یادم افتاد باید بزنم فلش باکلی اکلیلی شدن خودم اونا رو کپی کردم تو فلش و رفتم بخوابم بعد یادم افتاد باید کارت ملی و یه سری مدارک بردارم بلندشدم و از اول اونا رو برداشتم و دوباره خوابیدم هی به اینکه اونجا چی بگم فک میکردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با آلارم گوشیم بیدار شدم زود تر از زمان مدرسم بود قرار نبود لباس فرم مدرسه رو بپوشم نمی خواستم کسی ببینه ساعت ۷:۳۰ از خونه خارج شدم رفتم تو ایستگاه نشستم و دور و برو نگا کردم ببینم نیما اومده یا نه.
#پارت_دوازده
#پارت_دوازدهم
۸.۲k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.