`~پارت دوم~`
°~{شهر به خواب فرو رفته}~°
توی فکرو خیالاتم میخام غرق شم که یهو در با لگد باز میشه سریع از روی تختم بلند میشم که میبینم جونا یعنی برادر کوچیکم که ۷ سالشه یه ظرف پلاستیکی دستش گرفته و روش میکوبه و مسخره بازی در میاره! سرش داد میزنمو میگم:
از اتاقم برو بیرون جونا اصلا حوصلهی تو یکی رو ندارم!
جونا پوزخندی میزنه و همینطوری به سرو صدا کردنش ادامه داد تا آخرش رفت بیرون!
طولی نکشید که بعدش یکی دیگه در اتاقم رو باز کرد تا خواستم دوباره از روی تختم بلند شم و داد بزنم دیدم مامانمه که گفت:
بیرون رفتن و گردش امشبمون کنسل شد!
_چی!؟ این مسخره بازیا چیه؟ برای چی نمیریم؟
خودت که داری میبینی میا (میا درواقع اسم شخصیت اصلیِ) این چند وقت تو شهرمون اتفاقای جالبی نمی افته و همش آدما گم میشن!
_من این حرفا حالیم نمیشه مامان تنها دلخوشی امشب من همون بیرون رفتنه بود که یکم حالمو خوب کنه!
بعد سریع با عصبانیت همهی وسایل هامو میریزم توی کوله پشتیم،هنذفریمم طبق معمول توی گوشم میزارمو آهنگو پِلِی میکنم و از اتاق میزنم بیرونو همینطوری که بابام پشت سرم غرغر میکنه که نرم بیرون چون الان شبه و من دخترمو تنهام پس فکر میکنه که مثل بقیهی آدما گرفته میشم اما من صدای آهنگمو بیشتر میکنم کولمو برمیدارمو از خونه میام بیرون! نمیدونم الان مامانم داره پشت سرم داد میزنه نرو بیرون اگه بری دیگه نمیزارم پاتو توی خونه بزاری یا فقد داره میگه هرکاری دلت میخاد بکن گم بشی هم پیدات نمیکنم چون صدای هنذفری مو زیاد کردم نمیدونم الان داره کودومشو میگه پس به راهم ادامه میدم و خیلی از خونه دور میشم بعد...
اگه دوست داری بقیهی داستانو بدونی لایک و فالو کن جیگر!😉♡به شرط ۷۰ تا لایک بقیه شو میزارم☆(^_^)~°•...
توی فکرو خیالاتم میخام غرق شم که یهو در با لگد باز میشه سریع از روی تختم بلند میشم که میبینم جونا یعنی برادر کوچیکم که ۷ سالشه یه ظرف پلاستیکی دستش گرفته و روش میکوبه و مسخره بازی در میاره! سرش داد میزنمو میگم:
از اتاقم برو بیرون جونا اصلا حوصلهی تو یکی رو ندارم!
جونا پوزخندی میزنه و همینطوری به سرو صدا کردنش ادامه داد تا آخرش رفت بیرون!
طولی نکشید که بعدش یکی دیگه در اتاقم رو باز کرد تا خواستم دوباره از روی تختم بلند شم و داد بزنم دیدم مامانمه که گفت:
بیرون رفتن و گردش امشبمون کنسل شد!
_چی!؟ این مسخره بازیا چیه؟ برای چی نمیریم؟
خودت که داری میبینی میا (میا درواقع اسم شخصیت اصلیِ) این چند وقت تو شهرمون اتفاقای جالبی نمی افته و همش آدما گم میشن!
_من این حرفا حالیم نمیشه مامان تنها دلخوشی امشب من همون بیرون رفتنه بود که یکم حالمو خوب کنه!
بعد سریع با عصبانیت همهی وسایل هامو میریزم توی کوله پشتیم،هنذفریمم طبق معمول توی گوشم میزارمو آهنگو پِلِی میکنم و از اتاق میزنم بیرونو همینطوری که بابام پشت سرم غرغر میکنه که نرم بیرون چون الان شبه و من دخترمو تنهام پس فکر میکنه که مثل بقیهی آدما گرفته میشم اما من صدای آهنگمو بیشتر میکنم کولمو برمیدارمو از خونه میام بیرون! نمیدونم الان مامانم داره پشت سرم داد میزنه نرو بیرون اگه بری دیگه نمیزارم پاتو توی خونه بزاری یا فقد داره میگه هرکاری دلت میخاد بکن گم بشی هم پیدات نمیکنم چون صدای هنذفری مو زیاد کردم نمیدونم الان داره کودومشو میگه پس به راهم ادامه میدم و خیلی از خونه دور میشم بعد...
اگه دوست داری بقیهی داستانو بدونی لایک و فالو کن جیگر!😉♡به شرط ۷۰ تا لایک بقیه شو میزارم☆(^_^)~°•...
- ۴.۶k
- ۱۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط