lovelly killer part 11
ا/ت ویو:
بیدار شدم
به دستم خون اویزون بودو خون داشت وارد رگام میشد
جیمین روی تخت نشسته بودو با پاش ریتم عصبی میرفت و با اخم نگام میکرد
وقتی بهشو اومدم صورتش مهربون شد
_ا/ت؟؟ حالت خوبه؟؟؟
+خوبم...اره خوبم...
_اخه این چه کاری بودد کردیی وقتی میدونستیی این اتفاق برات می افتههه
+اونا...اونا حاضر نمیشدن بهت خون بدن..جیمینی...
_مهم نبودد...
+اگه همچین حماقتی نمیکردی الا هردومون خوب خوب بودیم!
_اره ولی در اون صورت نمیفهمیدم توام منو دوست داری!
+راست میگی!
(و بعد هردومون خندیدیم)
~روز بعد~
جیمین قرار بود امروزم بیمارستان بستری بمونه
+سلاممم جیمینییی
_سلام چاگیااا
_اماده ای که...داستان امروزو برات بگم؟؟
+اوهوم
~گذشته جیمین داستان سوم~
از خواب بیدار شدم دورو برم خونی بودو چاقویی توی دستم
و زنی روی زمین افتاده بودو چشماش...در اومده بود...جیغ بلندی کشیدمو بعد متوجه اومدن پلیسا شدم...یه ق*ت*ل گردن من افتاده بود....!
~پایان داستان سوم~
+با اون دختره بودی نه؟
_ا..اره..
+پس...پس واقعا یه ق*ت*لو انداختن گردنت؟
_اره...یکیم نه...۹ تا...
+چ..چییی
_نتونستم ثابت کنم من کاری نکردم...برای همین الا اینجام...
+جیمینی...من...من متاسفم...
*باید حرفاشو باور میکردم؟
شایدم اینکار حماقت محظ بود...ولی هرچیزی که بود...دوست داشتم انجامش بدم!...
*رفتمو کنارش روی تخت نشستمو بغلش کردم
اونم منو بغل کرد...از لرزیدن شونه هاش فهمیدم چیز زیادی تا گریه کردن فاصله نداره...
اون فقط یه موچیه کوچولو بود...که همه چیو انداخته بودن گردنش!...
+جیمینی...برات یکم خوراکی اوردم!
_اوه واقعاا؟؟چییی
+*یه همبرگر از کیفم دروردم
تادااا
_واییی خیلیی وقته از اینا نخوردمم مرسییی چاگیااا
راوی ویو:
اون روز هم تموم شد
ا/ت هر روز و هرروز بیشتر عاشق جیمین میشد
اما نمیدونست این عشق درسته یا نه
به هرحال امکان اینکه بهم نرسن زیاد بود...اما از طرفی...اگه جیمین ...همه داستاناشو از خودش درورده بود چی؟..
اگه علاوه بر یه ق*ات*ل...یه دروغگوعم بود چی؟...
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
بیدار شدم
به دستم خون اویزون بودو خون داشت وارد رگام میشد
جیمین روی تخت نشسته بودو با پاش ریتم عصبی میرفت و با اخم نگام میکرد
وقتی بهشو اومدم صورتش مهربون شد
_ا/ت؟؟ حالت خوبه؟؟؟
+خوبم...اره خوبم...
_اخه این چه کاری بودد کردیی وقتی میدونستیی این اتفاق برات می افتههه
+اونا...اونا حاضر نمیشدن بهت خون بدن..جیمینی...
_مهم نبودد...
+اگه همچین حماقتی نمیکردی الا هردومون خوب خوب بودیم!
_اره ولی در اون صورت نمیفهمیدم توام منو دوست داری!
+راست میگی!
(و بعد هردومون خندیدیم)
~روز بعد~
جیمین قرار بود امروزم بیمارستان بستری بمونه
+سلاممم جیمینییی
_سلام چاگیااا
_اماده ای که...داستان امروزو برات بگم؟؟
+اوهوم
~گذشته جیمین داستان سوم~
از خواب بیدار شدم دورو برم خونی بودو چاقویی توی دستم
و زنی روی زمین افتاده بودو چشماش...در اومده بود...جیغ بلندی کشیدمو بعد متوجه اومدن پلیسا شدم...یه ق*ت*ل گردن من افتاده بود....!
~پایان داستان سوم~
+با اون دختره بودی نه؟
_ا..اره..
+پس...پس واقعا یه ق*ت*لو انداختن گردنت؟
_اره...یکیم نه...۹ تا...
+چ..چییی
_نتونستم ثابت کنم من کاری نکردم...برای همین الا اینجام...
+جیمینی...من...من متاسفم...
*باید حرفاشو باور میکردم؟
شایدم اینکار حماقت محظ بود...ولی هرچیزی که بود...دوست داشتم انجامش بدم!...
*رفتمو کنارش روی تخت نشستمو بغلش کردم
اونم منو بغل کرد...از لرزیدن شونه هاش فهمیدم چیز زیادی تا گریه کردن فاصله نداره...
اون فقط یه موچیه کوچولو بود...که همه چیو انداخته بودن گردنش!...
+جیمینی...برات یکم خوراکی اوردم!
_اوه واقعاا؟؟چییی
+*یه همبرگر از کیفم دروردم
تادااا
_واییی خیلیی وقته از اینا نخوردمم مرسییی چاگیااا
راوی ویو:
اون روز هم تموم شد
ا/ت هر روز و هرروز بیشتر عاشق جیمین میشد
اما نمیدونست این عشق درسته یا نه
به هرحال امکان اینکه بهم نرسن زیاد بود...اما از طرفی...اگه جیمین ...همه داستاناشو از خودش درورده بود چی؟..
اگه علاوه بر یه ق*ات*ل...یه دروغگوعم بود چی؟...
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
۴.۲k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.