دانشگاه بی قانون
دانشگاه بی قانون
پارت ۶۸
ویو یوری
این چند روز خیلی کت.ک خوردم ولی خوب به ی ورمم نبود فقط تمام فکرم به فرار بود هیچ خبری از کوک نداشتم بهم میگفتن انقدر بی ارزشم که حتی به پلیس هم زنگ نزدن هه عیبی نداره خودم خودمو نجات میدم شب شده بود بعد از اینکه لارا خانم اومد و دوباره مثل همیشه زر زد دستمو باز کردم بهش حمله کردم بیهوشش کردم کلید رو از جیبش درآوردم آروم از در رفتم بیرون یهو نگهبان ها افتادن دنبالم سریع از دستشون در رفتم که محکم خوردم زمین سرم خون اومد ولی بازم به راهم ادامه دادم به خیابون رسیدم انقدر از اونجا دور شدم که گمم کردن داشتم به راهم ادامه میدادم که ی ماشین به سرعت به سمتم اومد چشامو بستم اینبار دیگه فکر کنم واقعا میمی..رم که یهو
ویو کوک
بچها رد کوچولوم رو زدن به سمت اونجا حمله کردم هر کدوم به ی سمتی میرفتن من با ماشینم تنها از ی مسیر میرفتم که یهو یکی پرید تو خیابون با ترس نگام کرد وایسادم اون هنوز شوشو بسته بود اون ...اون یوری بود سریع از ماشین پیاده شدم رفتم سمتش محکم بغلش کردم میلرزید چشاشو باز کرد بهم نگاه کرد یوری: ک..کوک (با بغض) : جونم یهو از هوش رفت کوک: یوری یورییی حرف بزن چیشده دیدم از سرش داره خون میره سریع بغلش کردم گذاشتمش تو ماشین راه افتادم به سمت خونه اونجا به دکترم زنگ زدم اومد و یوری رو چک کرد پانسمان کرد و رفت رفتم رو تخت کنارش نشستم دستمو گذاشتم رو گونش کوک: حتما خیلی دردت اومده یهو...ادامه دارد
حمایت فراموش نشه🥀✨️
پارت ۶۸
ویو یوری
این چند روز خیلی کت.ک خوردم ولی خوب به ی ورمم نبود فقط تمام فکرم به فرار بود هیچ خبری از کوک نداشتم بهم میگفتن انقدر بی ارزشم که حتی به پلیس هم زنگ نزدن هه عیبی نداره خودم خودمو نجات میدم شب شده بود بعد از اینکه لارا خانم اومد و دوباره مثل همیشه زر زد دستمو باز کردم بهش حمله کردم بیهوشش کردم کلید رو از جیبش درآوردم آروم از در رفتم بیرون یهو نگهبان ها افتادن دنبالم سریع از دستشون در رفتم که محکم خوردم زمین سرم خون اومد ولی بازم به راهم ادامه دادم به خیابون رسیدم انقدر از اونجا دور شدم که گمم کردن داشتم به راهم ادامه میدادم که ی ماشین به سرعت به سمتم اومد چشامو بستم اینبار دیگه فکر کنم واقعا میمی..رم که یهو
ویو کوک
بچها رد کوچولوم رو زدن به سمت اونجا حمله کردم هر کدوم به ی سمتی میرفتن من با ماشینم تنها از ی مسیر میرفتم که یهو یکی پرید تو خیابون با ترس نگام کرد وایسادم اون هنوز شوشو بسته بود اون ...اون یوری بود سریع از ماشین پیاده شدم رفتم سمتش محکم بغلش کردم میلرزید چشاشو باز کرد بهم نگاه کرد یوری: ک..کوک (با بغض) : جونم یهو از هوش رفت کوک: یوری یورییی حرف بزن چیشده دیدم از سرش داره خون میره سریع بغلش کردم گذاشتمش تو ماشین راه افتادم به سمت خونه اونجا به دکترم زنگ زدم اومد و یوری رو چک کرد پانسمان کرد و رفت رفتم رو تخت کنارش نشستم دستمو گذاشتم رو گونش کوک: حتما خیلی دردت اومده یهو...ادامه دارد
حمایت فراموش نشه🥀✨️
۲۲.۷k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.