ℙ𝕒𝕣𝕥 ۵۲
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۵۲
-دیگه آخرشه
-تموم شد..
+اه....
-رنگت خیلی پریده...میرم یچیزی بیارم بخوری
+نمیخوام...بشین...
-ضعف میکنی...
+نه
-لجباز...
+گند زدم به مبل خونت
-یه درصدم ارزش نداره....خوبی؟خیلی عرق کردی...
سرشو تکون داد و لبخند همیشگی ولی بیحالش رو تحویل نگاهش داد
-خیلی دلم برات تنگ شده بود
+منم همینطور
-چرا نمیداشت بیای بیرون؟؟
+همه چیو میدونست! فهمیده بود اونروز بخاطر تو مدرسه موندم
-به خاطر این نداشت سه ماه باباتو ببینی؟
+نه....
-پس چی؟
+یه کار دیگه ام هست که باید کمک کنی تا انجامش بدم
-چه کاری؟
+م...من...حا....
درد شدیدی توی شکمش پیچید و تحملشو تموم کرد...
-چیشد؟؟؟
+آب...آب بده
-خیلی خب
سریع لیوان آب رو براش آورد و دم دهنش گرفت
+بده
دردش کمتر شد ولی انگار تموم جونی که داشت رو ازش گرفته بود....
-بهتری؟؟مریض شدی؟سرماخوردی؟؟
+من...من حاملم
پسر یه لحظه بی حرکت موند...چیزی که توی دلش بودو نمیتونست به زبون بیاره
-چی؟؟
+تقریبا دوماهه...بخاطر این زندانی شدم
-ت...تو حامله بودی و این همه سختی کشیدی تا برسی به خونه ی من؟؟؟با کمال پررویی ازم میخوای توی خونه بدون هیچ امکاناتی برات بخیه بزنم؟؟؟دیوونه شدی؟؟اگر بلایی سرت بیاد چی؟؟؟
+خوبم...
-خودتو تو آینه نگاه کردی؟؟شکل زندانی هایی شدی که شکنجه شدن و ده روزه غذا نخوردن
اشک های دختر آروم از گوشه ی چشمش روی گونه هاش می ریخت...
-دیگه آخرشه
-تموم شد..
+اه....
-رنگت خیلی پریده...میرم یچیزی بیارم بخوری
+نمیخوام...بشین...
-ضعف میکنی...
+نه
-لجباز...
+گند زدم به مبل خونت
-یه درصدم ارزش نداره....خوبی؟خیلی عرق کردی...
سرشو تکون داد و لبخند همیشگی ولی بیحالش رو تحویل نگاهش داد
-خیلی دلم برات تنگ شده بود
+منم همینطور
-چرا نمیداشت بیای بیرون؟؟
+همه چیو میدونست! فهمیده بود اونروز بخاطر تو مدرسه موندم
-به خاطر این نداشت سه ماه باباتو ببینی؟
+نه....
-پس چی؟
+یه کار دیگه ام هست که باید کمک کنی تا انجامش بدم
-چه کاری؟
+م...من...حا....
درد شدیدی توی شکمش پیچید و تحملشو تموم کرد...
-چیشد؟؟؟
+آب...آب بده
-خیلی خب
سریع لیوان آب رو براش آورد و دم دهنش گرفت
+بده
دردش کمتر شد ولی انگار تموم جونی که داشت رو ازش گرفته بود....
-بهتری؟؟مریض شدی؟سرماخوردی؟؟
+من...من حاملم
پسر یه لحظه بی حرکت موند...چیزی که توی دلش بودو نمیتونست به زبون بیاره
-چی؟؟
+تقریبا دوماهه...بخاطر این زندانی شدم
-ت...تو حامله بودی و این همه سختی کشیدی تا برسی به خونه ی من؟؟؟با کمال پررویی ازم میخوای توی خونه بدون هیچ امکاناتی برات بخیه بزنم؟؟؟دیوونه شدی؟؟اگر بلایی سرت بیاد چی؟؟؟
+خوبم...
-خودتو تو آینه نگاه کردی؟؟شکل زندانی هایی شدی که شکنجه شدن و ده روزه غذا نخوردن
اشک های دختر آروم از گوشه ی چشمش روی گونه هاش می ریخت...
۹۹۸
۳۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.